۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

...

تو تاكسي سه نفر از چهار نفر مشغول كتاب خوندن بودند. باز احساس تمدن كردم...

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

سه‌شنبه‌ها ساعت شش عصر

دوره‌اي* بود كه راديويي بودم، يعني از تي‌وي به تازگي كنده بودم و بيشتر وقتم رو با راديو مي‌گذروندم و بيشتر راديو پيام. خوبيش اين بود كه از زندگي نمي‌افتادم و كنار انجام كارهام اونهم روشن بود و همدم شب‌بيداري‌هام...
از بين برنامه‌هايي كه بود، شامگاهي سه‌شنبه‌شب‌هاي راديو پيام چيز ديگري بود. عيشي كامل با صداي گيراي حميد امجد و دست‌نوشته‌ها و دل‌نوشته‌هاش و اون موسيقي بسيار دل‌نشين‌ برنامه كه آدم رو عاشق مي‌كرد... ساعت شش عصر سه‌شنبه‌شب‌ها ساعتي بود كه بين كارهام جايي براي خودش باز كرده بود. در اون گيرودار كه هر تفريحي رو بر خودم حرام كرده بود، اين چهار ساعت در هفته براي خودم بود، براي دلم... چند تا نوار كاست از بخش‌هايي از برنامه كه دوست‌تر داشتم ضبط كرده بودم كه امشب باهاشون رفتم وسط اون روزها...

مي‌گويي هاه اين هم باران، بيا زير چتر
مي‌گويم اينهمه انتظار باران را نكشيده‌ام كه وقتي باريد از سر راهش كنار بكشم
مي‌گويي خيس مي‌شوي ديوانه
مي‌گويم بگذار ديوانه‌اي هم خيس شود
آنهم توي دنيايي كه بيشتر مردمانش تمام عمر خشك مي‌مانند

مي گويي كي مي‌شود اين تابستان بگذرد
مي‌گويم تابستان چكار به تو دارد رهاش كن خودش مي‌گذرد
مي‌گويي يعني نبايد منتظر پاييز بود
مي‌گويم چرا گرچه پاييز هم حتي بي انتظار تو خواهد آمد اما مهم اين است كه وقتي پاييز هم رسيد تو خواهي گفت كي مي‌شود اين پاييز بگذرد

مي‌گويي گرما آدم را كلافه مي‌كند
مي‌گويم تو كلافه‌اي سرد باشد يا گرم فرقي نمي‌كند
مي‌گويي يعني حق ندارم منتظر گذشتن گرما باشم
مي‌گويم تو براي لذت بردن از زندگي، براي احساس خوشبختي هميشه خودت را معطل رسيدن چيزي مي‌كني. راستش را بگو اينها بهانه نيست تا لذت بردن از زندگي را، احساس خوشبختي را عقب بيندازي؟
مي‌گويي يعني چكار كنم؟
مي‌گويم كوكت را عوض كن، با گرما هم مي‌شود حالي كرد...

الان كه به اون روزها فكر مي‌كنم انگار خيلي از آنچه امروز از حس و علاقه و سليقه دارم، ريشه در آن روزها، در آن لذت‌ها و آن حس‌ها داره؛ مثل علاقه‌ام به نمايشنامه‌خواني بعد از خواندن آثار امجد خصوصا «بي شير و شكر»اش...

پ.ن: البته راديو پيام جذابيت‌هاي ديگه‌اي هم داشت، شبانگاهي چهارشنبه‌ها با اجراي داريوش كاردان با اون بخش صورتي‌اش، اجراي سهيل محمودي يا صالح‌ علا با اون قربون‌صدقه‌هاش واسه شنونده‌ها، شعرهاي زيبا، موسيقي‌هاي جديد و كلاسيكي كه با سليقه انتخاب مي‌شد و يا آهنگ‌هاي مورد علاقه‌اي كه نطلبيده پخش مي‌شد و كلي مي‌چسبيد و هزار تا جذابيت ديگه...

*اين دوره بيشتر شامل سال سوم دبيرستان و پيش‌دانشگاهي بود كه با عبور از سونامي كنكور همه چيز زير و رو شد و براي هميشه راديو از زندگي‌ام حذف شد.

...

دهه فجر كلاس دوم ابتدايي نمايش‌اش رو بازي كرديم. هيچكدوم نمي‌دونستيم بيست سال بعد به كارمون مياد...

پ.ن: من يكي از پرنده‌ها بودم. بماند كه سر به دست آوردن نقش كاكلي چه نقشه‌ها كه نكشيدم؛ از نوع بي‌ثمر البته! يه جورايي آرزوم بود...

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

...

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

...



!

خانمه در حال صحبت با موبايل: من تو راهم عزيزم، تو يه ترافيك خيلي سخت گير كردم... نازنين جون، نمي‌ترسي كه؟... تا يه نقاشي قشنگ واسه خاله بكشي زودي مي‌رسم...
خانمه بعد از قطع كردن تلفن به قدم زدن و نگاه كردن مغازه‌ها و گپ زدن با دوست پسرش ادامه داد...

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

:|

امشب، بحث مسافرها در دو تاكسي مختلف، در دو نقطه مختلف شهر:
- ... و پسراش دزدن!
- پسراي ... مملكت رو جارو كردند!
- تا تونستن از مترو چاپيدن و هيچ كاري هم نكردن!
- ... تونست دست دزدها رو رو كنه و جلوشون رو بگيره!
- ... مجبوره يارانه‌ها رو حذف كنه!
...
بابا كي مي‌گه ملت مزخرفات تي‌وي رو نمي‌بينن يا اگه ببينن باور نمي‌كنن؟! كي مي‌گه ملت آگاه شدن؟! كي مي‌گه اونها ديگه نمي‌تونن ملت رو هر جا مي‌خوان بكشن؟!...
دريغ از يك برنامه‌ريزي استراتژيك فقط دلخوشيم به اتفاقات!

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

...

گرفتار حكومت ديكتاتوري هستيم چون در جمع‌هاي كوچك‌مان ديكتاتورهاي كوچكيم. در خانه هم بايد مچ‌بند سبز بست!

...


فاجعه‌اي شده در نوع خودش بي‌نظير! كم‌كم يادمون رفته كه سرعت واقعي و نرمالي كه يه ماشين معمولا تو يه بزرگراه يا تو يه خيابون بايد بره چقدره. حكايت همون قورباغه‌ست كه تو ظرف آب با افزايش تدريجي دماي آب و تطبيق مداوم خودش با محيط به جاي عكس‌العمل ناگهاني، كم‌كم پخت و مرد. اول به ترافيك در حال حركت عادت كرديم و حالا به ترافيك قفل و ساعت‌هاااا سفر درون‌شهري... فكر كنم چند روزي نمونده تا كاملا زير خروارها ماشين دفن بشيم!

پ.ن: اگرچه مزاياي بسياري‌ست اندر احوالات ماشين شخصي داشتن اما بنده همين امشب به‌جد منصرف شدم!

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

D:

يه جور مردم‌آزاري گودري اينه كه يك متن 800 صفحه‌اي كه خودت فقط عنوانش رو خوندي و به نظرت جالب اومده رو براي دوستات شير كني و كلي هم تأكيد كني كه حتما حتما حتما بخونيدش كه خيلي خيلي خيلي مهم و جالب و كاردرسته!

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

...

خودكشي كردن فقط با روش‌هاي سنتي خودزني و قرص خوردن و... نيست، گاهي يه كار ساده روزمره هم مي‌تونه يه‌جورايي خودكشي باشه كه در عين حال كه همچنان نفس مي‌كشي خودت رو كاملا نيست و نابود كني!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

...

دور هم در آغوش گرم خانواده بوديم و تلويزيون هم طبق معمول داشت واسه خودش مزخرف بالا مياورد كه يه سريالي شروع شد. داستان تازه‌دامادي كه گويا با تصادف و سقوط به دره فلج شد و كم‌كم همه زندگي‌اش من جمله عروسش، پولش‌، پاهاش و... فنا شد. يك داستان نخ‌نما كه بعدش هيچ نتيجه‌اي نداشت جز اينكه خونه‌مون پر شد از حس نكبت بودن زندگي و واقعيات تلخش كه نمي‌دونم تو اين رسانه‌هاي آب دوغ خياري چه اصراري به تكرار و تو بوق كردنشون دارند به جاي تزريق اميد و لذت به زندگي مخاطبشون!
من واقعا نمي‌دونم اينها چرا با هرچيزي كه زيباست مثل شادي‌ها، رنگ‌ها‌، آواها، رقص‌ها، دوست‌داشتن‌ها‌، خنده‌ها‌، بوسيدن‌ها، محبت كردن‌ها و درآغوش كشيدن‌ها مشكل دارند و از هر چه سياهي و غم به شدت استقبال مي‌كنند! چه سنت‌ها و زيبايي‌هايي از تمدن چندهزارساله‌مون كه قرباني اين تعصب‌هاي بي‌اساس نشده...

پ.ن: ديروز خبري خوندم كه برخي ادارات (پس از سياهپوش كردن خانم‌ها در محل كار!) بخشنامه‌اي در راستاي ممنوعيت پوشيدن كفش كتاني توسط خانم‌ها در محل كار صادر كرده‌اند. به چه عصري در اعماق تاريخ در حال سقوط هستيم خدا مي‌دونه!

...


اينم از دومي‌اش كه تموم شد!

...

گاهي گفتن يك منظور با عبارات و كلمات مختلف و حتي چيدمان‌هاي متفاوت از كلمات در شنونده اثري متفاوت دارد (گاهي حتي تا 180 درجه!). با بازي با كلمات و ترتيب و لحن اداي آن‌ها مي‌توان منظور را در لفافه‌ آنطور كه مطلوب است به خورد شنونده داد و به طرز شگفت‌انگيزي با اين بازي‌ها در همراه كردن شنونده و خوراندن حرف به او معجزه‌ها كرد.
چندي‌ست دغدغه دارم از كساني كه من را به نام واقعي‌ام مي‌شناسند بخواهم به نامي كه دوست‌تر دارم و دلم را پرشور مي‌كند، "دريا" صدايم كنند اما خواستن اين تقاضا از مادرم به‌عنوان محق‌ترين فرد، كسي كه شايد براي خود ذوق‌هايي داشته زمان نام‌گذاري‌ام (مثلا اينكه مرا به نام مادر زود از دست رفته‌اش بخواند و يا نذري كه با تغيير نامم ادا كرده و...) همانطور كه من هم براي فرزند هنوز نداشته‌ام دارم، بسي سخت‌تر از آن‌چيزي‌ست كه فكر مي‌كردم...
و من اين روزها با كلمات بازي مي‌كنم تا پيدا كنم آن عبارت رسا را كه به او بگويم: اگرچه براي ذوقت و آنچه برايم دوست داشتي ارزش و احترام زيادي قائل هستم اما...

...

حذف زنگ ورزش از مدارس ابتدایى برای کاهش هزینه‌ها...

تو اون سيستم آموزشي زمخت و غيرجذاب، زنگ ورزش براي خودش انگيزه‌اي بود...

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

...

چه خوب كه حداقل تو "ميد اين چاينا" نيستي...

...

يك جوان اين طرف ديوار [برلين] بود يكي آن طرف و با وجود اين دست خر بتوني كه از هم جداشان مي‌كرد توانسته بودند مدتي همنوازي كنند، همين قدر كه به هم بگويند كه هيچ چيز هيچ وقت ريشه‌كن شدني نيست...

(خداحافط گاري كوپر-رومن گاري)

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

...

فكر نمي‌كردم رفتن به كلاس زومبا (ترکیبی از حرکات رقص لاتین و تمرین‌های ورزشی) تا اين حد ما را سبب ذوق شود!

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

...

فرداي روزي كه كنكور داديم همه تو مدرسه دور هم جمع شديم ... بحث سر كنكور بود و حواشي‌اش كه خبر رسيد يكي از دوستان تجربي نيومده و مونده خونه كه درس بخونه!!! بعدا كاشف به عمل اومد كه ايشون با خودش چرتكه انداخته و حساب كتاب كرده (از اون چرتكه‌هاي اون دوران كه مي‌انداختيم به جون لحظه‌هامون با اون برنامه‌ريزي‌هاي كذايي) كه اگه احيانا امسال رتبه‌اش مناسب نباشه و قبول نشه اگه از همين الان شروع كنه خب سه ماه از رقباش جلو مي‌افته ديگه!
به نظرم اگه يه انسان‌شناسي چيزي تو اون دوران پانسيون با ما بود كلي مي‌تونست پديده نادر كشف كنه! دارالمجانيني بود واسه خودش. بعدا باز بيشتر راجع به اون دوران و لحظاتي كه هر روز تو ذهنم كم‌رنگ‌تر مي‌شه مي‌نويسم اگرچه استرس و فشار زيادي كه بخاطر كنكور تحمل مي‌كرديم خيلي چيزهاي دوست‌داشتني رو خراب كرد اما خوشبختانه نه همه‌اش رو.
لازمه بگم كه خدا به كنكوري‌هاي سال بعد از ما رحم كرد و اون دوست اعجوبه‌مون همون سال قبول شد.

...

مرجعیت هرگز وارد خطوط سیاسی و جناحی نمی‌شود...

بالاخره ما نفهميديم «دین ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ما» هست يا نيست؟! شايد هم گاهي هست مثل كندن خلخال پاي زن يهودي كه يه وقت‌هايي بايد براش دق كرد.
البته ما هم از اول همين رو مي‌گفتيم... ما عطاي كفن‌پوش شدن‌ها رو به لقاي اين سكوت نفرت‌انگيز بخشيده‌ايم!

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

سهل و ممتنع2

وقتي درست بعد از اينكه با هزار ذوق و شوق اتفاق هيجان‌انگيز اون روزش رو براش تعريف كرد، شنيد كه "اونقدر گرسنه‌ست كه مي‌تونه يه گاو رو بخوره"، تصميم خودش رو گرفت!
بهش خيانت كرد! به همين سادگي، به همين تلخ‌مزگي!

پ.ن: اگر دين نداريد لااقل تظاهر كنيد كه گوش‌هاي خوبي هستيد!

...

...به یک دم می‌کشی ما را
به یک دم زنده می‌سازی
رقابت با خدا داری
دو تا چشم دو تا چشم دو تا چشم سیاه داری
دو تا موی رها داری...
نظر داری نظر داری
نظر با پوستین‌پوش حقیری مثل ما داری
نیگا کن با همه رندی
رفاقت با کیا داري...
نمی‌بینی نمی‌بینی
نمی‌بینی که دست‌افشان و پاکوبان و خرسندم
نمی‌بینی که می‌خندم
آخ نمی بینی که دلتنگم
تو اون دریای چشمون سیاه رو پس چرا داری؟...

بخش‌هايي از ترانه «دو تا چشم سياه داري» از دريا دادور كه جمعه‌ام رو پر كرده...
«ساري گلين» هم بهش اضافه شد...

پ.ن: هي! با تو من با بهار مي‌رويم...

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

...

از تو لبريز و تهي از خويشم...

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

كتاب قانون

دلش مي‌خواست فيلم خوبي باشه، مي‌تونست اما نشد.

...

در راستاي تلاش كودتاگران براي ايجاد نفاق و بدبيني و موج حمايت وبلاگي از ميرحسين... بر سر دوراهي بدها و بدترها، در انتخابش ترديدها داشتم اما وقتي همه قدرت و زور يك‌طرف در مقابل ما و او ايستاد و او برعكس هر آنچه از اهالي قدرت ديده بوديم و انتظار داشتيم ما را برگزيد به يقين رسيدم. تا مادامي كه هم‌عهد و هم‌پيمان ماست، ما به اين مير ارادت داريم!

پ.ن: خوانندگان بلاگم را به اين موج فرا مي‌خوانم.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

سهل و ممتنع

من سرم روي پاي تو واسه خودم كتاب ورق مي‌زنم و تو هم غرق اون كتاب‌ها و جزوه‌هاي خودتي، همينطور كه حواست نيست يعني بيشتر به اون كتاب‌ها و جزوه‌هاست، با يه دست ليوان شيرچايي‌ات رو برمي‌داري و با يه دست ديگه با موهام بازي مي‌كني، بعد يهو وسط اون درس‌هاي آدم‌نفهم كه غرقشوني يهو سرت و مياري و آروم پيشونيم رو مي‌بوسي و دوباره به اينكه حواست به همون كتاب‌ها و جزوه‌هات باشه ادامه مي‌دي...
بعد همچنان كه حواست نيست، من يهو چيزي در درونم مي‌جوشه... به همين سادگي، به همين خوشمزگي!

...

وقتي پسربچه توي مترو با بند كيف مسافر كناري بازي مي‌كرد يهو سرش رو بالا آورد و به من كه مدتي زير نظر داشتمش گفت: "من پليسم! اگه اذيت كني دستگيرت مي‌كنم!" بعد شروع كرد تصويري رو كه از پليس توي ذهنش داشت به خودي كه من ازش مي‌ديدم نزديك‌تر كنه تا من واقعا ادعايي رو كه كرده بود باور كنم. "خيلي از پليس‌ها هستند كه كاپشن مي‌پوشن و لباس نمي‌پوشن... دستبندم خونه است... تفنگم خونه است، [با اشاره به جيب شلوارش] اين جاشه... اگه اذيت كني اينجوري درش ميارم و مي‌كشمت..." و من درحاليكه قول مي‌دم هيچوقت اذيت نكنم همونطور كه اون اصلا (!!!) مترو رو روي سرش نذاشته بود، خواهش مي‌كنم بيشتر به دستگير كردن كسايي كه اذيت مي‌كنن فكر كنه تا كشتنشون، آخه گناه دارن... بعد هم با جمله "ديگه مسخره‌شو درآوردي" (!!!) محكوم به مرگ شدم.
ارتباط برقرار كردن با بچه‌ها از اون چيزي كه فكر مي‌كنيم سخت‌تره. منظورم از اون ارتباط‌هايي‌ست كه آدم رو خودي بدونن و دست آدم رو بگيرن و ببرن تو دنياي خودشون... يه جورايي مثل دوست داشتن مي‌مونه، زوري و ارادي نيست، بايد رخ بده. يه چيزي از جنس نفوذ كردن و سر خوردن...

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

...

از ترس چاله ترافيك خيابون‌ها افتادم تو چاه ترافيك مترو!

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

...

كاش كارهاي هر روز آدم اكسپاير ديت داشتن و نمي‌شد از امروز به فردا موكول‌شون كرد. بعد در آخر هر روز راس ساعت 12 شب از بين مي‌رفتند و نيازي نبود بار اونها رو كه هنوز پرونده‌شون تو مغزت بازه و همچنين سنگيني وجدان‌درد تنبلي‌ات رو با خودت ببري تو رختخواب... در اونصورت من يه آدم خيلي زياد موفق مي‌شدم!
موو كردن ريمايندرهاي هر روز به فردا كار هر شبم شده قبل از خواب... يه جورايي سبب تسلاي دل و اميد به اصلاح شدن از فرداست...

...

همه شواهد اعم از عكس‌ها، فيلم‌ها و اظهارات شركت‌كنندگان در تجمعات، همه بيانگر حضور چشمگير خانم‌ها اعم از دختران، مادران و حتي زنان مسن تاكنون بوده است و به نظرم اين عامل تاثيرگذار و روحيه‌بخش در تجمعات جنبش از چشم كودتاگران هم پنهان نماند و نتيجه‌اش شد دستگيري و ضرب و شتم شديد خانم‌ها در 13 آبان. در حال حاضر نيز ايجاد فضاي رعب و وحشت با دامن زدن به نگراني‌ها نسبت به دستگيرشدگان و زنده كردن قصه تجاوزات و تحريك حس ناموس‌‌‌پرستي مردم هم ادامه همان ترفند است در راستاي تلاش براي ريزش تعداد شركت‌كنندگان و كاستن از حضور شيرزنان. غافل از اينكه اين مردان و زنان بدتر از اينها ديده‌اند و مي‌دانند قصه ضرب و شتم و دستگيري، ايجاد فضاي رعب و وحشت و محدود و مسدود كردن راه‌هاي ارتباطي و رسانه‌ها قصه تكراري همه ديكتاتورهاي تاريخ پيش از سرنگوني بوده است.
هرچند، اين نكته از نگراني نسبت به وضعيت نامعلوم بازداشت‌شده‌هاي ناشناس يا همان "مردم" بازداشت‌شده (كه به مراتب بدتر از شناخته شده‌هاست) و اهميت پيگيري آن چيزي كم نمي‌كند. ما همچنان منتظر اقدامي جدي از طرف فعالين سياسي و رهبران جنبش هستيم كه به سادگي هريك از ما مي‌توانستيم جاي آن‌ها باشيم و اين سادگي به اندازه تفاوت سليقه يك بسيجي در گير دادن يا سليقه ديگري در دستگير كردن بود و به همان اندازه هم بي‌قاعده.

...

وقتي بخاري رو روشن كردم، اتاقم پر شد از بوي زمستون...

...

بعضي‌هاش جالب بود، البته بعضي‌هاش!
خنديدم، روحيه‌ام شاد شد خب...

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

...

راستش هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم اين جمله ريزها كه زير عدد تاريخ هر روز نوشته شده يه روز اينقدر مهم شه! فكر كنم ديشب يه بابايي خودش رو هزار بار لعنت كرد واسه اين مناسبت‌هايي كه زرت زرت تو تقويم كاشته!

...

اونجايي كه به گمونم يه صد متري هم از خط مقدم جلوتر بود، وقتي از گاز خفه و كور و چلاق رو توامان با هم شده بودم، يكي از همرزمان نعش‌كشم به اون يكي مي‌گفت: ديدي‌ش؟ كپ مهناز افشار بود!
ملت خجسته‌اي داريم به خدا!
اونها تنشون مي‌خاريد با اون جيغ‌هاي بنفش و رجزخوني‌هاشون پشت بلندگوهاشون، نمي‌دونم چرا كتك و گازاشك‌آورش رو ما خورديم!

صحنه بسيار تكراري ديروز خانم‌هاي سن بالايي بودند كه اين جوون بسيجي‌ها (بعضا حتي كودك بسيجي‌ها) رو نصيحت مي‌كردند، دعوت‌شون مي‌كردند كه چماقتو زمين بگذار و از اين حرف‌ها اونها هم هي از اين خانم مسن‌ها خواهش مي‌كردن كه برن، انگار از اينكه مردم رو از اين خيابون بيرون مي‌كنن و اونها تو يه خيابون ديگه جمع مي‌شن و هي هم نصايح مادرانه و پدرانه مي‌شنون ديگه خسته شده بودن... بعد از سال‌ها يه دست گرگم به هوا زديم! عجب گرگ‌هايي بودن ولي!

هر لحظة نفس تازه كردن براي شروع يك تجمع و گريز دوباره بهانه‌اي بود براي سوژه كردن‌ها و خنديدن‌ها حتي از نوع زوركي وسط اونهمه تلخي... حتي توي اون پاركينگ وسط دود آتيش و سيگار و سرفه ملت معركه گرفته بودن و بقيه ملت رو مي‌خندوندن...
توي پاركينگ دختري كاپشني سبز تنش بود با يه پارچه سبز دور گردنش... يادم نبود بهش تاكيد كنم كه كاپشنش براش ايجاد خطر مي‌كنه. وقتي يكي يكي از پاركينگ خارج شديم چند متر بالاتر از هفت تير ديدم دستگير شده و همه فرياد مي‌زنن كه رهاش كنند، من فقط تونستم داد بزنم و از خانم‌هاي مسن بخوام برن پادرميوني اما هفت هشت تا غول بردنش... دل‌گرفته‌ام براش...

همه چيز ديروز همچنان برام تازه تازه است... هيچ چيز عادي نشده نه تلخي‌ها و نه لبخندها و اميدها... همه چيز تازه تازه است چه درد و سوزش‌هاي راستكي چه ترس‌ها و فريادها و چه خنده‌ها... من از حس‌هاي زيادي سرشارم كه نمي‌دونم برآيندشون اميد و شاد بودنه يا نفرت و غم...

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

...

گيرم كه حمله مي‌كنيد
گيرم كه مسخره و توهين مي‌كنيد
گيرم باتوم مي‌زنيد
گيرم گاز اشك‌آورهاتان، كتك زدن‌ها و بي‌حرمتي كردن‌هاتان اشك‌هامان را جاري مي‌كند
گيرم با ديدن پارچه‌هاي سبزمان، دستبند مي‌زنيد و كشان‌كشان با لگد مي‌بريد
گيرم فريادهامان را با فحش و باتوم جواب مي‌دهيد
با يا حسين ميرحسين‌هاي دانش‌آموزان نوجوان چه مي‌كنيد؟
اين قصه سر دراز هم كه داشته باشد، ما علاوه بر اينكه بيشماريم، به اندازه كافي صبور هم هستيم! اين را امروز از جماعت پرشور و اميدواري كه زير گاز اشك‌آور و ضربات باتوم قرار بعدي را با هم هماهنگ مي‌كردند، مي‌شد فهميد...

پ.ن: وقتي پسري را با فريادها و گريه‌هاي مادرانه‌اش از چنگال كفتارها نجات داد، از صداي محكم و رسايش شناختمش، اين زن و شوهر دل شير دارند به خدا...
پ.ن2: نمي‌دونم بخاطر شجاعت‌ها و اميدواري‌هايي كه ديدم شاد باشم، يا بخاطر توهين‌ها و كتك‌ها ناراحت و متنفر... خدايا، تو كه سبز هستي، بيشتر با ما باش...

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

...

صداي بارون، من و يه رختخواب گرم با يه ليوان شيرچايي گرم‌تر و "روح پراگ"...
كاش دل‌گرفته نبودم...

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

...

25 تومني‌اي رو كه واسه بقيه كرايه انداخت كف دستم، اندازه تف هم نبود.

...

اگه امشب اسم شهرامون يكي بود، تو اين بارون بزرگراه‌گردي، موزيك، گپ و تو خيلي مي‌چسبيد...

...

امروز با خوندن مطلبي باز از شباهت شگفت‌انگيز تو با «ناپلئون» در «قلعه حيوانات» شگفت‌زده شدم... جون من يه بار اين كتاب رو بخون، كلي احساس همزادپنداري اينا بهت دست مي‌ده‌ ها! به خدا مو نمي‌زني...