۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

به راه پرستاره مي‌کشاني‌ام

تازه از خانه دوست برگشته‌ام. درست يك ماه است كه پسردار شده است. بي‌خوابي و مادري و دلواپسي‌هاي مشهورِ آن از سر و رويش مي‌باريد. ساعت از سه گذشته‌ست. صداي باران است و اتاقِ تاريك و نور مانيتور و من و بي‌خوابي.
چشم كه ببندم كافي‌ست تا با اين صدا سفر كنم از تهران به زرين‌دشت باراني بعد از كنكور، يا بيدار شدن‌ها در صبح‌هاي باراني شمال، يا باران‌هاي ديوانه استراليا و يا بزرگراه‌گردي‌هاي عاشقانه در نيمه‌شب‌هاي باراني تهران.

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

خانه و تخت و شيرِ گرم

سررسيدِ پر از نكته و ريزه‌كاري روي ميز افتاده‌ست. فايل‌ها روي كامپيوتر باز است و منتظر كه دستي به سر و روشان بكشم و كارهاي باز تيك بخورد و بسته شود. اما درد در دل و كمرم پيچ مي‌زند.
اينترنت تمام شده. به ته‌اش رسيده. پلاس و فيسبوك و بقيه‌شان خالي شده‌اند. بي حرف و پست جديد و به درد بخوري. تعطيليِ زودهنگام، يك ساعت است شروع شده و دنياي بيرون منتظر من است تا اين كامپيوتر را خاموش كنم. دنياي بيرون كه هوايش آلوده است. هوايش سنگين است. ترافيك دارد. بوق‌هاي ممتد دارد. باشگاه شلوغ دارد و دردي كه در دل و كمر من پيچ مي‌زند.
ليوان چاي كهنه‌دم سرد روي ميز. هواي آلوده كه از پنجره نيمه‌باز اتاق را پر مي‌كند. بايد شير مي‌خريدم. با شير گويا سرب ديرتر آدم را مي‌كشد. ولي فكر نكنم شير براي درد دل و كمر كار خاصي بكند.
تعطيلات نچسب پر از سر و صدا در راه است. سفر جذابِ كنسل‌شده به خاطر كارهاي مهم‌تر دلم را مي‌سوزاند. درد هم‌چنان پيچ مي‌زند و من لعنت مي‌فرستم به هرچه كارِ مهم‌تر.
دستبندم آماده است. زنگ زدند بيا تحويل بگير. يك راه دور و هواي آلوده و ترافيك است بين من و دستبند. دوست دارد هديه‌اش را در دستم ببيند و سراغش را مي‌گيرد و اين درد است كه در دل و كمر من پيچ مي‌زند.
كامپيوتر را خاموش مي‌كنم تا به كلاس ساعت 4 باشگاه برسم. تا خانه و تخت و شيرِ گرم و تمام شدنِ درد فاصله زياد است.