۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

سرزمينِ شراب‌هاي رنگ به رنگ و طعم به طعم

دلم مي‌خواست بيشتر از گرجستان و خاصّه شهر تفليس بنويسم. از زبان و خط جالبش. از مردم مذهبي، خسته و سردش. از كليساها و كافه‌ها و رستوران‌هايش. از خيابان‌هاي زيباي هميشه زنده‌اش. از غذاهاي بي‌نظيرش. از زيرگذرهاي پرمغازه هيجان‌انگيزش. از شراب‌هاي بي‌نظيرِ خوشمزه و ارزانش. از ديدني‌هاي تاريخي و طبيعت مست‌كننده‌اش. از سرما و بادهايش. از متروي در اعماق زمينِ هيجان‌انگيزش. از بازار ميوه و بازارهاي محلي‌اش. از استالين باجذبه‌اش.
از سفرم. از خنده‌هاي عميق و شادي‌هاي واقعي‌مان. از مستي‌ها و رقص‌ها و آواز خواندن‌هامان. از دوستي‌هاي جالب و جديدمان كه هنوز ازشان سيرابيم. از گشت‌ها و پياده‌روي‌هاي طولاني‌مان در دل شهر. از شب‌گردي‌هامان. از عكس‌ها و سلفي‌ها و فيگورها و خنده‌هامان. از هتل لاگژري و لوكس‌مان و اتاق‌مان در طبقه يازده با نمايي تمام عيار از تفليسِ زيبا.
از بهترين خارج‌گردي‌هايم بود.

زني وسواسي در دلم رخت مي‌شورد...

كلمات، بي‌رحم‌ترين دشمن زندگيِ من‌اند. هرآن‌چه از آرامش و بي‌خيالي و سرخوشي كه براي شروع يك روز بقچه مي‌كنم و زيربغل مي‌زنم و راهي مي‌شوم را در طرفه‌العيني مي‌دزدند و مرا بي‌قرار و بي‌خواب و سرگردان و بي‌اشتها و آشفته رها مي‌كنند وسط همان چيزي كه اسمش زندگي‌ست و بايد روزش را به شبش بچسبانم.
در مقابل كلماتي كه در كله‌ام در حال سان دادن هستند، من نهايت تلاشم نشستن است و اعتراف به تهيدستي‌.

۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

"مرا تازه و نو بين كه من هيچ كهن نشوم"...

"بهار اول فروردين شروع نمي‌شود. بهار از اولين برگ‌ها، از اولين شكوفه‌ها شروع نمي‌شود. بهار وقت خريدن تقويم سال جديد و جنبيدن مورچه‌ها و سهره‌ها هم شروع نمي‌شود. بهار يك جايي توي سر آدم است. دقيقا وقتي شروع مي‌شود كه آدم دنبال نقطه‌اي براي تغيير مي‌گردد. لحظه‌اي كه فكر مي‌كند از اول يك وقتي درس مي‌خوانم، ورزش را شروع مي‌كنم، دنبال كار ديگري مي‌روم... عاشق مي‌شوم. به خاطر همين بعضي‌ها در سال چند بهار دارند، بعضي‌ها هر چند سال يك بهار دارند و بعضي‌ها اصلا هيچ‌وقت بهار را نمي‌بينند؛ آن‌قدر كه به خودشان و به كارهايشان مطمئن‌اند. بهار همين لحظه است. همين لحظه كه آدم مي‌فهمد زندگي‌اش چيزي كم دارد. چيزي را بايد جابه‌جا كند، چيزي را بايد جلوي دست بگذارد. ..."
يادداشت سردبير، ويژه‌نامه نوروز 95 همشهري داستان

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

جنونِ اسفند

آن‌چه از اسفند و جنون گريزناپذيرش ديده و چشيده‌ايم، هول و ولا و تكاپويي‌ست كه بارزترين نشانه‌اش ترافيك كُند و طولاني شبانه و جوشش مردم در ميان پياده‌روها و مغازه‌هاست. انگار هرچه به آخرش مي‌رسيم، دويدن‌ها بيشتر و پرشتاب‌تر مي‌شود. ليست بلندبالاي خريدن‌ها و رفتن‌ها و آمدن‌هاست كه روز به روز و ساعت به ساعت به‌روز مي‌شود. چنان دوان‌دوان چرتكه مي‌اندازيم و اين دوازدهمين ماه را بيشتر به آخرش مي‌رسانيم كه انگار آخرين ماهِ دنياست.
براي همگان كه اسفند پايان گرد و غبار خانه‌ها و كهنگي‌هاست و آغاز روزهاي نو، براي من هيچ نيست. به روال ساليانِ گذشته، راهي جايي دور مي‌شوم كه نشاني از تمام شدن روزها و دوباره شروع شدن‌شان نداشته باشد و پاي هيچ سفره‌اي براي مرور هرآن‌چه بر من رفته و آرزوي هرآن‌چه در پيش است، ننشينم. من روزها را بدون تمام شدن و آغاز شدن دوباره دوست دارم. جايي كه روزها پيوسته و اين دويدن‌ها هميشگي باشد، بدون هيچ نگاهي به رفته‌ها و نيامده‌ها.

۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

2048

نصب بازي‌ها بر روي موبايل يا تبلت شايد در نگاه اول چيزي جز اتلاف وقت و نماد بيكاري آدم نباشد اما از طرفي هم مي‌تواند اجحاف بزرگي در حق‌شان باشد. وقتي هجمه‌اي از فكرها، خيال‌ها و هيجان‌هاي خوب يا بد به سراغ‌مان مي‌آيد، كجا مي‌شود حواس‌پرتي‌اي بهتر از يك بازي پيدا كرد كه براي دقايقي از دنيا و هرآن‌چه دغدغه در آن است غيب شويم و برويم و در يك خلاء تمام‌عيار گم شويم. جايي كه دست هيچ خيالي و نگراني‌اي به آدم نرسد و براي چند لحظه هم كه شده نفس تازه كنيم. بازي‌ها درمان‌هاي خوبي هستند براي رفتن و نبودن، هرچند كوتاه، هرچند سطحي.