۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

زمین چون گوی می‌چرخد، زمین تقدیر می‌بافد

باشگاه روزهای خلوتی دارد. راحت تر جا گیر می آید. کمتر دست و پاهامان در هم گره میخورد. پروین (مربی مان) برای دیدن دخترش رفته قبرس و باید دو-سه هفته ای را با مرجان و بالا پایین پریدن های زیادش سر کنیم.
هروقت هست پشت من می ایستد. جاهامان تقریبن ثابت است. دو هفته ای نبود. گفت مادرش ناخوش است. حرکتها را به خودش تخفیف میدهد. دو تا یکی. در جا. یک بطری آبمیوه یا شیرکاکائو همیشه بین وسایلش پیدا میشود. دیر می آید. زود میرود. (در نظر من که گرم کردن اول جلسه و سرد کردن آخر جلسه حکم آیه قرآن را دارد، دودر کردن بزرگی محسوب میشود. تا جایی که میتوانم از آن به عنوان شاخص معرفی یک فردِ خوشحال در امر ورزش استفاده کنم.)
روی تشک درازکش بودیم. دمبل و حرکت پهلو. یک لحظه مکث کرد. دمبل را زمین گذاشت. دستش را به سمت سینه چپش برد. آرام لمس اش کرد. با نوک انگشتش دنبال چیزی میگشت. ابروهایش در هم گره خورد. چیزی زیر انگشتش آمده بود. نشست. دست روی پیشانی گذاشت.
کلاس تمام شد. تشک به دست راهی رختکن. هنوز روی تشک نشسته بود. دست بر پیشانی. زمان متوقف شده بود.
یکی از آشناها که سرطان سینه داشت، تا مدتها هر روز در حمام لا به لای ماهیچه های سینه ام دنبال غده ای چیزی میگشتم.