۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

...

دوچرخه جديد را خواستم آب بندي كنم؛ آب بندي ام كرد. كله كردم و نيمه سمت چپ صورت و دست و پا آب بندي شد با زخم و زيل هاي سرخرنگ سوزناك! حالا مانتو و شلوار و عينك به ها رفته به جاي خود! ترسي كه به جانم انداخت بزرگتر بود اما. سرازيري هاي شني را به جاي ركاب زدن راه رفتم.
وقتي كه تجربه اي تلخ ترمز آدم را مي كشد از تجربه جديد. آدم مي ترسد. پشتش تير مي كشد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

در مي‌زند بهار


هفته‌هاي آخر سال است. زندگي با سرعت بيشتري در خيابان‌ها و مغازه‌ها جريان دارد. بوي بهار از سرشاخه‌هاي تازه‌سبزِ روي درخت‌ها بلند است. نوروزِ درراه در همهمه بازار دلبرانه جولان مي‌دهد. و من خودم را با خيالِ راحت در  شلوغي دلچسب‌اش گم مي‌كنم.