۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

به راه پرستاره مي‌کشاني‌ام

تازه از خانه دوست برگشته‌ام. درست يك ماه است كه پسردار شده است. بي‌خوابي و مادري و دلواپسي‌هاي مشهورِ آن از سر و رويش مي‌باريد. ساعت از سه گذشته‌ست. صداي باران است و اتاقِ تاريك و نور مانيتور و من و بي‌خوابي.
چشم كه ببندم كافي‌ست تا با اين صدا سفر كنم از تهران به زرين‌دشت باراني بعد از كنكور، يا بيدار شدن‌ها در صبح‌هاي باراني شمال، يا باران‌هاي ديوانه استراليا و يا بزرگراه‌گردي‌هاي عاشقانه در نيمه‌شب‌هاي باراني تهران.

هیچ نظری موجود نیست: