۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

تابستاني كه گذشت

تابستان كه مي‌شد، زندگي به پشت بام منتقل مي‌شد. سفره انداختن و شام خوردن، دور هم نشستن و گپ زدن و توت و هندوانه خوردن، سريال ديدن با چند تا سيمي كه از پنجره داده بوديم بالا، خوابيدن كنار هم و دست و پاهايي كه نصفه شب در هم گره مي‌خورد. رختخواب‌ها كه پهن مي‌شد و بادي مي‌خورد، ديگر خود بهشت بود غلت زدن روي تشك‌هاي خنك و يا دم صبح‌ها كه هوا خنك‌تر و يا حتي سردتر مي‌شد، مچاله شدن زير پتوي گرم. همسايه‌ها هم بودند. سر كه مي‌چرخاندي زندگي‌هايي را كه به راه بود روي بقيه پشت‌بام‌ها مي‌ديدي. هرچند، شب‌هايي هم بود كه باران مي‌زد و پتو و تشك به دست و كول، مي‌دويديم داخل و خواب‌مان تكه پاره مي‌شد (صداي جيغ و داد همه پشت‌بام‌هاي اطراف بلند بود) و يا صبح‌هايي كه آفتاب روي‌مان مي‌افتاد و به بي‌رحمانه‌ترين شكل ممكن بيدارمان مي‌كرد.

انگار رسم بود. يادم نيست از كي ورافتاد اما ديگر ورافتاد.

هوا گرم شده. هنوز كولر به راه نكرده‌ايم. پنجره را باز مي‌گذارم. سراغ تختم كه مي‌روم خنك است. از همان خنك‌هاي تابستاني كه گذشت.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

چنانکه باد به صحرا

مي‌خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا كه دريا به آخر مي‌رسد و آسمان آغاز مي‌شود...
مي‌خواهم با هرآنچه مرا در بر گرفته يكي شوم
حس مي‌كنم و مي‌دانم
دست مي‌سايم و مي‌ترسم
باور دارم و اميدوارم كه هيچ چيز با آن به عناد برنخيزد...

مارگوت بيكل

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

لحظه قابيل

مرددم ميان سوره شيطان و وحي جبراييل
مرددم ميان دست خدا و گلوي اسماعيل
مرددم ميان بوسه و خنجر، ميان آتش و گل
رسيده‌ام به شك قتل و نوازش، به ركعت هابيل
زمين، زمان، كجا، به دور چه مي‌گردد از حدوث قديم؟
چرا جهان هميشه مي‌رسد از نو، به لحظه قابيل؟
كلافه‌ام ميان عشق و خيانت، امانت و كينه
عجب از آن پيمبر و پسران و عروس اين فاميل
مرددم ميان نيل و عصا و نبي و گوساله
ميان كفر قاطعانه فرعون و دين اسراييل
گمان نمي‌كنم كه پرده آخر، براي ما اين است
قيامتي به پا نشسته، به سورِ عزاي اسرافيل
اگر من از ازل براي ابد آمدم، كه مي‌فهمم
چگونه مي‌رسم به آن سوي بودن، به مرگ عزراييل


افشين يدالهي

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

آتروپات

دكمه وسط‌‌ كيسه‌اش رو كه فشار مي‌داديم آب توش يه‌جوري مي‌شد انگار كه داره يخ مي‌زنه اما گرم مي‌شد.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

صداق

ل*، خواهر يكي از دوستانم كه ساكن فرانسه است، با يك آقاي فرانسوي آشنا مي‌شود. ف*. آشنايي‌شان به ازدواج مي‌رسد و عقد و مهريه. براي ف* توضيح مي‌دهند كه مرد در اسلام پيش از عقد بايد هديه‌اي به زن ببخشد، چيزي باارزش به نشان ميزان مهر و علاقه‌اش. ف* هم گيتارش را به‌عنوان مهر به ل* بخشيد.

به گمانم قرار بود مهريه همان باشد كه ف* فهميد اما قوانين نابرابر كم‌كم آن را ابزاري كرد براي پس گرفتن حقوق از دست‌رفته زن؛ براي رهايي از يك رابطه تمام‌شده، براي حضانت فرزند و براي هزار زخم ديگر. اما شايد بشود بدون مهريه، با حق طلاق زن و تقسيم مساوي اموال به‌دست آمده بعد از ازدواج، راه ميانبري براي جبران اجحاف قوانين يافت و مهريه باز همان شود كه قرار بود. شايد.

*اسامي را به خواست دوستم مختصر كردم.

پ.ن: اويس مفصل‌تر به اين موضوع پرداخته.