۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

مجردها به بهشت نمي‌روند

دوستي كه سال‌هاست مستقيم و غيرمستقيم همكار هم هستيم٬ به زودي عروسي‌اش است. كارت‌هاي دعوت را كه فرستاد، باقي دوستان و همكاران (منظور آقايان همكار اعم از مجرد و متأهل است) دعوت بودند٬ اما من دعوت نبودم. انگار اصلا به حساب نيامده بودم. شايد هم دوستم دودوتا چهارتايي كرده و با خودش گفته بود اصلا چه معني دارد يك آقاي محترم يك دختر مجرد را به عروسي‌اش دعوت كند. البته آقايان مجرد اشكال ندارند ها، اشكال براي خانم‌هايي است كه سر و صاحبي نداشته باشند.

جالب اينكه اين اولين بار نبود با چنين مسئله‌اي رو به رو مي‌شدم. همين چند وقت پيش همكار ديگري مي‌خواست همگان را به شام و ضيافتي دعوت كند كه خنده‌خنده ترديدِ در نگاهش را به زبان آورد كه آخر حضور يك خانم مجرد را چطور در مهماني‌اش توجيه كند و جلوي همسرش مثلا بگويد اين خانم چكاره‌اش است. اگر فحش شنيده بودم راحت‌تر فراموش‌اش مي‌كردم تا اين حرف كه مثل پتك فرود آمد بر سرم.

تلاش مي‌كنم به خودم بقبولانم كه دعوت نشدنم٬ نه به خاطر دختر مجرد بودنم يا تنها بودنم٬ بلكه شايد به دليل دورتر بودن و كم‌تر صميمي بودن‌مان بوده‌ست. اينطور شايد بهتر هضم‌اش كنم. چرا كه بودند دوستان دختري كه زياد صميمي نبوديم و به عروسي‌شان دعوت نشدم و خودم را هم نگران نكردم. اما حس مي‌كنم اين دفعه اينطور نبود. ساده‌ترين راهش اين است كه با خودم فكر مي‌كنم و مي‌بينم اگر قضيه برعكس بود٬ يعني اگر عروسي من بود و اين دوستم مجرد هم بود٬ به عروسي‌ام دعوتش مي‌كردم. مي‌خواهم بگويم درجه نزديكي و صميميت خودم را اينطور محك زده‌ام.

اين حرف‌ها و داستان‌ها صرفا براي يك عروسي رفتن و يك شب رقصيدن و خوش‌گذراني نيست. اين درست كه رفتنش خوش مي‌گذرد٬ اما نرفتن‌اش هم اتفاق بزرگي نيست. نقطه آزار، آن عينكي است كه دوستم بعد از سال‌ها دوستي و همكاري٬ در لحظه‌اي كه بايد دوستي از همكار بودن صرف پيشي مي‌گرفت٬ به چشمش زد و لابد با خودش گفت من با اين دختر مجرد چه صنمي دارم كه به عروسي‌ام دعوتش كنم. ما همكار هستيم و بس. همه‌ي آن موقع‌ها هم كه با هم خنديديم و با دوستان ديگرمان دسته‌جمعي اين‌جا و آن‌جا رفتيم و قليان كشيديم و گپ زديم به اقتضاي همكار بودن‌مان بوده است. آن وقت‌هايي هم كه كارها عقب مي‌افتاد و مثلا براي تحويل دستاوردها٬ خارج از ضوابط و محدوده‌هاي موظف كاري٬ شب و روزمان را به هم مي‌دوختيم كه كار را تحويل دهيم٬ تنها به صرف همان همكاري اداري بوده است و نه دوستي. خب درست است ديگر، آدم پول ساعت كارش را مي‌گيرد.

قصدم غر زدن و گله‌گذاري نيست. فقط داشتم به اين فكر مي‌كردم كه حتي دختري با تحصيلات و موقعيت و روابط كاري من هم مي‌تواند زير ذره‌بيني مردسالارانه قرار ‌گيرد و همه نقاط مثبت‌اش (حالا اگر نقطه مثبتي باشد) قرباني قبح مجرد و تنها بودن‌اش از نگاه ديگران شود. حالا در اين بين خدا به داد آن دختري برسد كه تحصيلات و روابط آن‌چناني ندارد٬ جايي در شهرستان پرتي زندگي مي‌كند و با كار ساده‌اي كه دارد (مثلا فرض كنيد تايپيست است) مي‌خواهد روي پاي خودش بايستد و از با خودش بودن لذت ببرد. وقتي من در تهران٬ در يك موقعيت كاري نسبتا بالا٬ در ميان همكاراني همگي تحصيل‌كرده از بهترين دانشگاه‌هاي كشور٬ با چنين نگاه‌ها و مشكلاتي روبه‌رو هستم٬ واقعا خدا به داد آن دختر برسد.

باور كنيم همه چيز اين نيست كه اداي روشن‌فكري در بياوريم و موقع سنگسار فلان خانم و اعتصاب غذاي بهمان خانم حنجره پاره كنيم و ساعت‌ها درباره برابري حقوق زن و مرد نطق كنيم٬ اما وقتي نوبت به خودمان مي‌رسد و كمي نوك پيكان به سمت منافع خودمان مي‌رود٬ ترجيح دهيم به جاي پوشيدن قباي روشنفكري، عينك مردسالارانه بزنيم و درخصوص ديگران قضاوت كنيم كه دعوت فلان دوست‌مان كه دختر مجرد است قباحت دارد٬ حال آنكه از حضور دوستان پسر مجرد جهت مجلس‌گرمي استقبال مي‌شود. و هزار حرف و حديث ديگر از اين دست كه هي مي‌شنويم و مي‌بينيم و سعي مي‌كنيم فراموش كنيم تا كم‌تر دردمان بيايد.

فحش مي‌خوريـــــــم!

تهرانه داريم؟!

بدانيد و آگاه باشيد كه سرعت اينترنت دايال‌آپ‌ روستاي عصمت‌آباد به اندازه اي‌دي‌اس‌ال‌هايي‌ست كه اينجا به خوردمون مي‌دن و تازه بدون ف..يــــــــــــ..ل.ت.ر!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

چرتكه

مي‌گفتن اگه شعار هفته و صلوات بعدش رو خوب بلند داد بزنيم، ثوابش به اندازه‌اي‌ست كه اگه همه درخت‌هاي دنيا قلم بشن و درياها و رودخونه‌ها جوهر، بازهم نمي‌تونن ثوابش رو بنويسن. يه روايت ديگه‌اي هم بود كه ثوابش به اندازه تعداد قطرات آبي‌ست كه از پرنده‌اي كه تازه از آب مياد بيرون و خودش رو تكون مي‌ده، پرت مي‌شه اينور اونور. وقتي حنجره‌ام رو پاره مي‌كردم، همه‌اش پرنده و درخت ميومد جلو چشم‌ام. اينجوري بود كه ثواب كردن رو ياد گرفتيم، "ما دبستاني‌ها".

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

حكمت ملوكانه همايوني

اندازه يه نقطه سياه بود. يه بچه‌سوسك. شايد هم بچه بچه‌سوسك. از بس ريز بود. داشت واسه خودش قدم مي‌زد. اگه دوش رو باز مي‌كردم قطعا بلاي آسماني و سيل و گرداب و سونامي با هم به سرش نازل مي‌شد. كف دستم مشت مشت آب ريختم روش و با آب هلش دادم به سمت گوشه ديوار. هي تلاش مي‌كرد باز برگرده سر جاي اولش. منم بيشتر آب مي‌ريختم رو سرش تا بره سمت ديوار. دور از مسير سيل و گرداب. وقتي دوش رو بستم، داشت گوشه ديوار واسه خودش قدم مي‌زد.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

دفترچه يادداشت آبي شماره 2

مرد موسرخ بود، بدون گوش و بدون چشم، ضمنا او هيچ مويي هم نداشت؛ پس چطور او قهرمان موسرخ قصه ما بود؟ همين‌طور الكي. صرفا چون مردم به او مي‌گفتند موسرخ، ما هم موسرخ خطابش مي‌كنيم.
او قادر به صحبت كردن نبود، چون دهاني نداشت؛ ضمنان او بيني هم نداشت... صبر كنيد! او لب و دهان هم نداشت.
او دست و پا هم نداشت، شكم هم نداشت. پشت نداشت، ستون فقرات نداشت و طبعا دل و روده و ساير تشكيلات هم نداشت. او اصلا هيچ چيزي نداشت. بنابراين خودتان تصديق مي‌كنيد كه واقعا درك اينكه ما داريم درباره چه كسي صحبت مي‌كنيم كار دشواري است.
بنابراين احتمالا بهترين كار اينه كه ديگه اصلا درباره‌اش حرفي نزنيم.

داستان سوم از "پنج داستان"، از همشهري داستان، شماره آبان 89