۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

...

براي ديدن لاله‌هاي واژگون رفته بوديم. از روستايي كه هر چه فكر مي‌كنم اسمش را به ياد نمي‌آورم عبور مي‌كرديم كه بساط عروسي به راه بود. البته بيشتر دامادي، از بس كه همه مرد بودند كه مي‌رقصيدند و از زن‌ها و به‌خصوص عروس، خبري نبود. شلوارهاي گشاد، ساز و سرود و آهنگ كردي و رقص با چوب. ازمان دعوت كردند كه بايستيم و كمي كنارشان شاد باشيم. دور ايستاده بوديم و رقص و شادي مردانه‌شان را تماشا مي‌كرديم. نبرد بود. هر كه با چوب در ميانه رقص زودتر بر پاي ديگري مي‌زد برنده بود و بايد به رقص با حريف ديگري ادامه مي‌داد.


عكس گرفتن‌ها و فيلم‌ گرفتن‌ها كه تمام شد، رفتيم كه سوار ماشين شويم. از كنارمان دويد و زودتر از ما از پله‌هاي اتوبوس بالا رفت و در صندلي انتهاي ماشين نشست. 8-9 ساله مي‌خورد. چهره غيرعادي‌اش و سكوت‌اش و نگاه مستمرش متعجب‌مان كرده بود. نگاه‌مان مي‌كرد و هيچ عكس‌العملي به اينكه ما غريبه‌ايم و قرار است برويم و او اشتباه سوار ماشين ما شده، نشان نمي‌داد. مي‌خواست با ما بيايد با آرامش غريب‌ش به دنياي شلوغ و آشفته‌مان.

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

Hunger Strike

دوازده نفر دارند مي‌سپارند جان...

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

ورود آقايان ممنوع

بسي خنديديم و بسي‌تر توصيه مي‌كنيم!

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

...

در طول يك ساعت، كارهاي زيادي مي‌توان كرد. شصت دقيقه... وقتي بين هشت تا ده ثانيه مي‌توان عاشق شد، وقتي در يك چشم به هم زدن، يك گلوله مي‌تواند قلبي را كه چهل سال كار مي‌كرده است از كار بيندازد، شصت دقيقه...

همشهري داستان، خرداد 90، از داستان 17 ژوئيه 1994 بين ساعت ده تا يازده شب

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

رويش ناگزير جوانه

در نقطه‌اي از اين شهر زندگي مي‌كنم كه بافت سنتي و مذهبي‌اش هرگز اجازه رها كردن فريادهاي سبز فروخفته‌مان را نداده است. چند روزي‌ست كه همه ديوارها و ايستگاه‌هاي اتوبوس پر شده از نقاشي. طرح‌هايي از بستني‌‌هاي قيفي‌ سياه و سبز.

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

هاله سحابي

خرداد، تازه از امروز شروع شد.