۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

ياري بخر و به هيچ مفروش

"ملت عشق" را مي‌خوانم. درونم را چنگ مي‌زند از هرآن‌چه كه از عشق، اين ديوانه‌ترين حس عالم نمي‌دانم و دورم و هوس‌برانگيز توصيف‌اش مي‌كند. وصف زيبايي از عشق دارد كه تقديم كردن قافيه است به بي‌قافيه‌ها، هدف به بي‌هدف‌ها و لذت و هيجان به دلتنگ‌ها. مي‌گويد "مولوي اعتقاد دارد عشق جانمايه هستي‌ست". كه اگر اين‌طور باشد، حتي يك قطره‌اش را هم نبايد هدر داد. 
در يكي از شماره‌هاي "كرگدن"، در يادداشت "ستايش عشق" هم از قول شمس تبريزي نوشته بود كه "اگر ياري نيافتي چوبي بتراش و به آن عشق بورز"
اين نگاه از بالا و رها را كجاي دلم بگذارم؟ از بس كه من و دغدغه‌هايم از اين جانمايه هستي دوريم. حسرت غريبي‌ست.

۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

تو غنیمت دان دمی گر یافتی

اينستاگرام كنار شهرت و محبوبيتي كه هر روز بيش از قبل براي خودش دست و پا مي‌:كند؛ چند روزي‌ست كه حرف جديدي رو كرده است.
اگر دايره +دار گوشه شمال‌غربي صفحه را بزني، مي‌تواني لحظه‌ات را در دم و بداهه‌طور ثبت كني. اسمش "استوري"ست. با استوري مي‌شود بگويي چه در اين لحظه بر تو گذشته و آن را با حسي كه از دل‌ات عبور كرده منتشر كني. تا 24 ساعت هم اين‌حس‌ها و ديده‌ها هست و بعدش ديگر نيست. بداهه و درلحظه بودن‌اش و بعدا ديگر نبودن‌اش را دوست دارم.
انگار چيزي‌ست از جنس زندگي كه در لحظه رخ مي‌دهد و وقتي گذشت ديگر "اديت" و "كنترل زد"بردار نيست. بعد هم با گذر زمان مي‌رود و تمام مي‌شود؛ طوري‌كه انگار هرگز نبوده‌ است. زياد بلد نيستم‌اش و دارم با اين استوري بازي‌ها تمرين‌اش مي‌كنم. شايد كارگر بيفتد و دست از سر رفته‌ها و نيامده‌ها بردارم و رضايت بدهم كه هرچه هست همين لحظه‌ است كه در انتظار دوست در اين كافه كنار پنجره رو به خيابان نشسته‌ام و چاي‌ام با عطر دارچين و گل سرخ‌اش جانم را در اين عصر پاييزي مست كرده است.