۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

دفترچه يادداشت آبي شماره 2

مرد موسرخ بود، بدون گوش و بدون چشم، ضمنا او هيچ مويي هم نداشت؛ پس چطور او قهرمان موسرخ قصه ما بود؟ همين‌طور الكي. صرفا چون مردم به او مي‌گفتند موسرخ، ما هم موسرخ خطابش مي‌كنيم.
او قادر به صحبت كردن نبود، چون دهاني نداشت؛ ضمنان او بيني هم نداشت... صبر كنيد! او لب و دهان هم نداشت.
او دست و پا هم نداشت، شكم هم نداشت. پشت نداشت، ستون فقرات نداشت و طبعا دل و روده و ساير تشكيلات هم نداشت. او اصلا هيچ چيزي نداشت. بنابراين خودتان تصديق مي‌كنيد كه واقعا درك اينكه ما داريم درباره چه كسي صحبت مي‌كنيم كار دشواري است.
بنابراين احتمالا بهترين كار اينه كه ديگه اصلا درباره‌اش حرفي نزنيم.

داستان سوم از "پنج داستان"، از همشهري داستان، شماره آبان 89

۱ نظر:

محمد گفت...

واقعا كه!!!!!!!!!!!!!!!1