۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

عاقل اندر سفيه

- آخر اينكه او از يك دوري به يك دورتري رفته‌ست براي تو چه فرقي مي‌كند در اين بيغوله، بينوا، كه اينهمه بي‌تابي؟!
- تو كه از صورت حال دل ما بي خبري، غم دل با تو نگويم كه نداني دردم...

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

نعل و ميخ

هيچ‌وقت دير نيست اما هميشه دير است.

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

ميگرن بدمصّب

براي چندمين شب پياپي كه درد شديد برايم چاره‌اي جز مشت‌مشت قرص نگذاشت، بايد تا صبح در خواب و هپروت مصنوعي ناشي از قرص‌ها مي‌ماندم تا كمي آرام بگيرد و امان دهد تا دوباره به زندگي و عيد و سال نو و اين حرف‌ها برگردم. هنوز آفتاب نزده اما چيزي هم نمانده كه بزند. داغي بدن و ضربان تند قلب و خشكي دهان و سنگيني نفس از خواب مي‌كشدم بيرون و بيدارم مي‌كند. همه اينها كه به خودي خود حالم را بد كرده يك طرف، احساس خستگي از اين درد يك طرف كه اشكم را در مي‌آورد؛ از اينكه مي‌آيد و زندگي را برايم زهر مي‌كند و تا هزار قرص و دارو را روانه معده بيچاره‌ام نكنم و ساعت‌ها منگ گيج نزنم خرخره‌ام را ول نمي‌كند. عيد و سفر و خوشي نمي‌فهمد و مي‌آيد و قدرت‌نمايي مي‌كند و تا از به زانو درآمدنم ارضا نشود گورش را گم نمي‌كند. من از اين درد، از اين ضعف، از اين قرص‌ها، از اين تفاوت، از اين گيج و منگي‌ها، از اين خواب‌هاي طولاني زوركي الكي و از اين احتياط‌ها و آسته رفتن‌ها و ترس از اين‌كه مبادا باز شروع شود، خسته‌ام...

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

واجب عيني

در راستاي لزوم پاسخ‌گويي به برخي افاضات، بنده نيز به نوبه خودم سال 89 را سال عشق و حال مضاعف، دودره‌بازي مضاعف، علافي مضاعف، خوشگذروني مضاعف، ول گشتن مضاعف، گشادي مضاعف، وقت تلف كردن مضاعف، چاي و قليون مضاعف، پيچوندن مضاعف، صبح تا لنگ ظهر خوابيدن مضاعف، وسط ساعت كاري پيچيدن مضاعف، زير بارون قدم زدن مضاعف، عاشق شدن مضاعف، گردش رفتن مضاعف، رفتن به دامان طبيعت مضاعف، برو حالشو ببر مضاعف، خالي بستن واسه رئيس مضاعف، با ماشين خيابون‌گردي كردن مضاعف (ترجيحا با تك‌سرنشين مضاعف)، سينما رفتن مضاعف، كتاب خوندن مضاعف، صبح‌ها در رختخواب وول زدن مضاعف، كافه رفتن مضاعف، تو جلسه چرت زدن مضاعف و صبر و استقامت مضاعف مي‌نامم.

چه سالي از امسال بهتر!

فردا كه بهار آيد، آزاد و رها هستيم

چند ساعتي از تحويل سال گذشته. سكوت و خواب همه جا را پر كرده و من با اين بي‌خوابي، ناگزيرم از مرور هشتاد و هشت كه حالا جزو گذشته است و به قولي پارسال. در كل درد داشت، آخر بزرگ شدن درد دارد مثل قد كشيدن. چيزهايي ديديم و تجربه كرديم و ياد گرفتيم و دانستيم كه اندازه‌اش خيلي بيشتر از يك سال بود. جدي‌جدي مبارز شديم؛ فهميديم گاز اشك‌آور و گاز فلفل چطور آدم را خفه مي‌كند و چشم آدم را از كاسه در مي‌آورد؛ باتوم چه مزه‌ايست؛ فرياد زدن و گريه كردن درست وسط خيابان براي كتك نزدن مردم چه حالي دارد؛ چطور بايد بعد از گاز اشك‌آور آتش به راه كرد؛ سيگار روشن كرد و دود را تا ته حلق فرو داد تا خفه نشد؛ گلوله راستكي چجورياست؛ سلول انفرادي چيست؛ بازجويي و اعتراف يعني چه و كنار همه اينها پياده‌روي كنار هزاران نفر غريبه آشنا و با نگاه حرف زدن، لبخند زدن و درددل كردن؛ شنيدن نصيحت‌هاي مادرانه زناني كه براي همه مادري مي‌كردند و تبديل شدن از يك جامعه كاملا بي‌تفاوت و نااميد و خموده به جامعه‌اي آگاه و گوش به زنگ و مبارز و دوست و مهربان. كنار همه اون تلخي‌ها و دردها و نفرت‌ها و رنج‌ها، كم خوب‌سالي نبود سال 88.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

تجربه در جهان سوم

من اين موها رو كه تو آسياب سفيد نكردم، پاي اينترنت دايال‌آپ سفيد كردم!

مي خورند حريفان و من نظاره كنم

تعطيلات را دوست نداشتم هيچوقت آن‌هم از نوع دو هفته پشت سر هم. انگار از زندگي در جريان پرسرعت مي‌بُرم و مي‌ايستم كنار و وقت تلف مي‌كنم؛ كه تعطيلات هم فقط به درد تلف كردن مي‌خورند تا تمام شوند و دوباره زندگي آغاز شود. روزگاري فكر مي‌كردم حالا كه مدرسه‌اي هست و پيكي و تكليفي شايد ترجيح مي‌دهم عطاي تعطيلات را به لقايش ببخشم با اين‌همه مصيبت درس و مشق اما روزگار اختيار سرخودي دانشجويي هم رسيد و اين حس همچنان بود كه گفتند بايد شاغل باشي كه قدر لحظه‌لحظه تعطيلات را بداني و روزشماري كني تا خوشبختي عظيمي به نام عيد، كه اين هم نشد و من همچنان اين روزهايي كه بايد تلف كنم را دوست ندارم تا روزهاي اصلي زندگي، روزهاي پر از شلوغي و مشغله و اعصاب‌خردي و دغدغه و بدوبدو و پر كردن دفترچه يادداشت و هزارتا هزارتا يادداشت به در و ديوار زدن براي كارهايي كه از سر و كولم بالا مي‌روند و هيچ وقتي هم برايشان ندارم و بين همه‌شان دربه‌درم براي كمي وقت خالي تا خوش باشم براي خودم و گاهي هم بي‌خيالشان شوم و قيد همه‌شان را بزنم و بروم دنبال دل‌خوشي‌هايم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

صبر و استقامت

با همه، تك‌تك، دقيقه‌اي آرزوهاي خوب ردوبدل مي‌كرديم كه گفت دعا كن امسال ديگر سال خوبي باشد و من با اطميناني كه نمي‌دانم از كجا آوردم قاطع گفتم حتما هست.
سراغ گودر كه آمدم ديدم انگار اطمينانم چندان هم بيراه نبود. چه بسا كه خبرهاي خوش آزادشدن‌هاي دم نوروز نويدبخش سالي نكو باشد كه از بهارش هم پيداست.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

86°

رسما از بهار فاكتور گرفت و رفت سر تابستون!

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

ابد

يكي يه روز صبح بيدار شد و تصميم گرفت به همه لبخند بزنه، با همه خوب باشه و به همه مهربوني كنه. همه گفتن كاسه‌اي زير نيم‌كاسه‌شه. بهش مشكوك شدن، ازش سؤال جواب كردن و اعتراف گرفتن، افتاد زندان. اونجا به علت خوش‌رفتاري محكوميتش كمتر شد، ابد گرفت، مرد!

ابراهيم رها- روزنامه بهار

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

سنگي بر گوري

... به هر صورت اين رود مي‌رود. بي‌اعتنا به هزاران جويي كه از آن هرز مي‌رود يا به مرداب يا در كويري مي‌خشكد. پس زياد به لغات قلمبه نگريز. كه آخر جاده و لب پرتگاه و نقطه ختام. اين‌ها لوس‌بازي است. از واقعيت دور نشو. بيا نزديك‌تر. نزديك به خودت...

(جلال آل احمد)

روز جهاني زن

در راستاي فرياد زدن هرآنچه در اين زندگي حق مردان بوده است و ناحقي در حق زنان؛ در ادبيات زنانه نيز گاهي و حتي گاهي بيشتر از گاهي، در تحقير كردن مسئله‌اي به ظاهر جدي و به هيچ انگاشتن‌اش، به شدت جاي معادل عبارت مردانة «به ...ام» با همان عمق و قوت، خالي‌ بوده است. لطفا اين خواسته را هم امروز به ليست بلند بالاي مطالبات‌مان از اين جامعه و ادبيات مردسالار اضافه كنيد كه بسيار مورد نياز است.

پ.ن: شايد همه مشكلات هم از همان‌جا آغاز شد كه فلان‌ي براي حواله دادن دردسرها و مشكلات و مشغوليت‌ها نبود تا هرآنچه ذهن را مشغول و خاطر را آشفته و مشوش مي‌سازد را به آن حواله دهم و خاطر آسوده و فكر را آزاد كنم؛ تا كمتر غرها بزنم و گيرها به خود و زمين و زمان دهم؛ تا شايد اين ذره‌بين لامصب هم از چنگ‌ام به درآيد و من هم ياد بگيرم كه با همين زندگي هم مي‌شود حالي كرد...

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

آستانه تحمل

در راستاي زيباسازي (!) و خونه تكوني شهر، جدول‌هاي سبز و سفيد خيابون‌ها جاشون رو به جدول‌هاي سياه و سفيد داده‌اند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

Restore Point

يا علي گفتيم و عشق آغاز شد...

چي بگيم تموم مي‌شه؟؟!

آنجا ببر مرا كه شرابم نمي‌برد...

پيتزا داود

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

دختِ ايران

نوك پرنده را نبند
با بال‌هايش
آواز خواهد خواند
بال پرنده را نبند
با آوازش خواهد پريد
تا اوج كهكشان
لبان شاعر را...

فكر كنيد كه دلخوشي آخر شب‌هايم را گرفته‌ايد حال آنكه نه شب‌هاي من خالي از دلخوشي خواهد ماند و نه جاي اين هفته‌نامه‌ها و روزنامه‌ها خالي!

لاهيجان

بر فراز تپه‌ها و مزارع سبز چاي، در دل ابرها و در سكوتي مه‌آلود كه تنها صدا، آواز پرندگان بود و ديگر هيچ؛ زندگي را ديدم...