۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

چسبيد

امشب قحطي پول خرد اومده بود. راننده‌ها هي غر مي‌زدن كه چرا 2 تومني مي‌دم واسه كرايه. منم حاضرجوابي مي‌كردم كه اونها كه راننده‌ان بايد پول خرد داشته باشن نه من كه مسافرم و فلان و بهمان.
سوار ماشين‌اش كه شدم حوصله‌ام از همه‌شون سر رفته بود. مسافر پرسيد كرايه‌اش چقدر مي‌شه. جواب داد نمي‌دونم تاكسيمتر زدم مي‌گم بهتون. حواسم رفت به تاكسيمتر. وقتي مسافر خواست پياده شه حساب كتابهاش رو كرد و گفت كه 100 تومن زيادي گرفته و بقيه‌اش رو به مسافر پس داد. به ظاهرش نمي‌خورد اهل عالم تاكسي و كرايه و اين حرف‌ها باشه. يه جوون خوش تركيب 23-24 ساله. اولين بار بود اصن مي‌ديدم اين تاكسيمتر كه تو همه تاكسيا هست و هيچ‌وقت نيست انگار چجوري كار مي‌كنه. هي جمع و تفريق مي‌كردم و نسبت مي‌بستم با كرايه مسافر قبلي كه ببينم كرايه‌ام چقدر مي‌شه و تفاوت‌اش با هميشه چقدره. سرگرم بودم. خوب بود كه قرار نبود كسي سر كرايه چونه بزنه.
ازش پرسيدم كه شغل اصلي‌اشِ يا نه. مطمئن بودم نه. گفتم از اينكه تاكسيمترش روشنه تعجب كردم و هيجان‌زده شدم. خنديد. مهندس مكانيك بود. تاكسي مال باباش بود و عصرها هم مال اون. راجع به كارش گفت. تازگي توي يه كارخونه توليد آرد مسئول نگهداري و تعميرات شده بود. خيلي آروم و راحت حرف مي‌زد. احساس راحتي كردم. رفتم بالاي منبر و سيستم نگهداري و تعميرات رو براش زير و رو كردم. رسيديم انقلاب. كرايه رو حساب كردم و پياده شدم.

۱ نظر:

محمد گفت...

خدا را چه ديديد!
شايد دستيار مسئول نگهداري و تعمبرات يا مدير منبر و امور پشتيباني شديد!