۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

...

فرداي روزي كه كنكور داديم همه تو مدرسه دور هم جمع شديم ... بحث سر كنكور بود و حواشي‌اش كه خبر رسيد يكي از دوستان تجربي نيومده و مونده خونه كه درس بخونه!!! بعدا كاشف به عمل اومد كه ايشون با خودش چرتكه انداخته و حساب كتاب كرده (از اون چرتكه‌هاي اون دوران كه مي‌انداختيم به جون لحظه‌هامون با اون برنامه‌ريزي‌هاي كذايي) كه اگه احيانا امسال رتبه‌اش مناسب نباشه و قبول نشه اگه از همين الان شروع كنه خب سه ماه از رقباش جلو مي‌افته ديگه!
به نظرم اگه يه انسان‌شناسي چيزي تو اون دوران پانسيون با ما بود كلي مي‌تونست پديده نادر كشف كنه! دارالمجانيني بود واسه خودش. بعدا باز بيشتر راجع به اون دوران و لحظاتي كه هر روز تو ذهنم كم‌رنگ‌تر مي‌شه مي‌نويسم اگرچه استرس و فشار زيادي كه بخاطر كنكور تحمل مي‌كرديم خيلي چيزهاي دوست‌داشتني رو خراب كرد اما خوشبختانه نه همه‌اش رو.
لازمه بگم كه خدا به كنكوري‌هاي سال بعد از ما رحم كرد و اون دوست اعجوبه‌مون همون سال قبول شد.

هیچ نظری موجود نیست: