۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

...

وقتي پسربچه توي مترو با بند كيف مسافر كناري بازي مي‌كرد يهو سرش رو بالا آورد و به من كه مدتي زير نظر داشتمش گفت: "من پليسم! اگه اذيت كني دستگيرت مي‌كنم!" بعد شروع كرد تصويري رو كه از پليس توي ذهنش داشت به خودي كه من ازش مي‌ديدم نزديك‌تر كنه تا من واقعا ادعايي رو كه كرده بود باور كنم. "خيلي از پليس‌ها هستند كه كاپشن مي‌پوشن و لباس نمي‌پوشن... دستبندم خونه است... تفنگم خونه است، [با اشاره به جيب شلوارش] اين جاشه... اگه اذيت كني اينجوري درش ميارم و مي‌كشمت..." و من درحاليكه قول مي‌دم هيچوقت اذيت نكنم همونطور كه اون اصلا (!!!) مترو رو روي سرش نذاشته بود، خواهش مي‌كنم بيشتر به دستگير كردن كسايي كه اذيت مي‌كنن فكر كنه تا كشتنشون، آخه گناه دارن... بعد هم با جمله "ديگه مسخره‌شو درآوردي" (!!!) محكوم به مرگ شدم.
ارتباط برقرار كردن با بچه‌ها از اون چيزي كه فكر مي‌كنيم سخت‌تره. منظورم از اون ارتباط‌هايي‌ست كه آدم رو خودي بدونن و دست آدم رو بگيرن و ببرن تو دنياي خودشون... يه جورايي مثل دوست داشتن مي‌مونه، زوري و ارادي نيست، بايد رخ بده. يه چيزي از جنس نفوذ كردن و سر خوردن...

هیچ نظری موجود نیست: