۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

سه‌شنبه‌ها ساعت شش عصر

دوره‌اي* بود كه راديويي بودم، يعني از تي‌وي به تازگي كنده بودم و بيشتر وقتم رو با راديو مي‌گذروندم و بيشتر راديو پيام. خوبيش اين بود كه از زندگي نمي‌افتادم و كنار انجام كارهام اونهم روشن بود و همدم شب‌بيداري‌هام...
از بين برنامه‌هايي كه بود، شامگاهي سه‌شنبه‌شب‌هاي راديو پيام چيز ديگري بود. عيشي كامل با صداي گيراي حميد امجد و دست‌نوشته‌ها و دل‌نوشته‌هاش و اون موسيقي بسيار دل‌نشين‌ برنامه كه آدم رو عاشق مي‌كرد... ساعت شش عصر سه‌شنبه‌شب‌ها ساعتي بود كه بين كارهام جايي براي خودش باز كرده بود. در اون گيرودار كه هر تفريحي رو بر خودم حرام كرده بود، اين چهار ساعت در هفته براي خودم بود، براي دلم... چند تا نوار كاست از بخش‌هايي از برنامه كه دوست‌تر داشتم ضبط كرده بودم كه امشب باهاشون رفتم وسط اون روزها...

مي‌گويي هاه اين هم باران، بيا زير چتر
مي‌گويم اينهمه انتظار باران را نكشيده‌ام كه وقتي باريد از سر راهش كنار بكشم
مي‌گويي خيس مي‌شوي ديوانه
مي‌گويم بگذار ديوانه‌اي هم خيس شود
آنهم توي دنيايي كه بيشتر مردمانش تمام عمر خشك مي‌مانند

مي گويي كي مي‌شود اين تابستان بگذرد
مي‌گويم تابستان چكار به تو دارد رهاش كن خودش مي‌گذرد
مي‌گويي يعني نبايد منتظر پاييز بود
مي‌گويم چرا گرچه پاييز هم حتي بي انتظار تو خواهد آمد اما مهم اين است كه وقتي پاييز هم رسيد تو خواهي گفت كي مي‌شود اين پاييز بگذرد

مي‌گويي گرما آدم را كلافه مي‌كند
مي‌گويم تو كلافه‌اي سرد باشد يا گرم فرقي نمي‌كند
مي‌گويي يعني حق ندارم منتظر گذشتن گرما باشم
مي‌گويم تو براي لذت بردن از زندگي، براي احساس خوشبختي هميشه خودت را معطل رسيدن چيزي مي‌كني. راستش را بگو اينها بهانه نيست تا لذت بردن از زندگي را، احساس خوشبختي را عقب بيندازي؟
مي‌گويي يعني چكار كنم؟
مي‌گويم كوكت را عوض كن، با گرما هم مي‌شود حالي كرد...

الان كه به اون روزها فكر مي‌كنم انگار خيلي از آنچه امروز از حس و علاقه و سليقه دارم، ريشه در آن روزها، در آن لذت‌ها و آن حس‌ها داره؛ مثل علاقه‌ام به نمايشنامه‌خواني بعد از خواندن آثار امجد خصوصا «بي شير و شكر»اش...

پ.ن: البته راديو پيام جذابيت‌هاي ديگه‌اي هم داشت، شبانگاهي چهارشنبه‌ها با اجراي داريوش كاردان با اون بخش صورتي‌اش، اجراي سهيل محمودي يا صالح‌ علا با اون قربون‌صدقه‌هاش واسه شنونده‌ها، شعرهاي زيبا، موسيقي‌هاي جديد و كلاسيكي كه با سليقه انتخاب مي‌شد و يا آهنگ‌هاي مورد علاقه‌اي كه نطلبيده پخش مي‌شد و كلي مي‌چسبيد و هزار تا جذابيت ديگه...

*اين دوره بيشتر شامل سال سوم دبيرستان و پيش‌دانشگاهي بود كه با عبور از سونامي كنكور همه چيز زير و رو شد و براي هميشه راديو از زندگي‌ام حذف شد.

۲ نظر:

يك نفر گفت...

الان فقط راديو جوانه كه كمي اميدواركننده است مخصوصاً اون برنامه صبحش رو از دست نده.

و البته بعضي اوقات مباحثه هاي راديو گفتگو.

اين "امجد" رو ميشه بيشتر معرفي كني؟ شعرش رو خيلي دوست داشتم.

دريا گفت...

تو اين آدرس:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%AF_%D8%A7%D9%85%D8%AC%D8%AF
و اين آدرس:
http://www.sourehcinema.com/People/People.aspx?Id=138202151193
مي‌توني راجع بهش بيشتر بدوني!
:)