۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

...

اونجايي كه به گمونم يه صد متري هم از خط مقدم جلوتر بود، وقتي از گاز خفه و كور و چلاق رو توامان با هم شده بودم، يكي از همرزمان نعش‌كشم به اون يكي مي‌گفت: ديدي‌ش؟ كپ مهناز افشار بود!
ملت خجسته‌اي داريم به خدا!
اونها تنشون مي‌خاريد با اون جيغ‌هاي بنفش و رجزخوني‌هاشون پشت بلندگوهاشون، نمي‌دونم چرا كتك و گازاشك‌آورش رو ما خورديم!

صحنه بسيار تكراري ديروز خانم‌هاي سن بالايي بودند كه اين جوون بسيجي‌ها (بعضا حتي كودك بسيجي‌ها) رو نصيحت مي‌كردند، دعوت‌شون مي‌كردند كه چماقتو زمين بگذار و از اين حرف‌ها اونها هم هي از اين خانم مسن‌ها خواهش مي‌كردن كه برن، انگار از اينكه مردم رو از اين خيابون بيرون مي‌كنن و اونها تو يه خيابون ديگه جمع مي‌شن و هي هم نصايح مادرانه و پدرانه مي‌شنون ديگه خسته شده بودن... بعد از سال‌ها يه دست گرگم به هوا زديم! عجب گرگ‌هايي بودن ولي!

هر لحظة نفس تازه كردن براي شروع يك تجمع و گريز دوباره بهانه‌اي بود براي سوژه كردن‌ها و خنديدن‌ها حتي از نوع زوركي وسط اونهمه تلخي... حتي توي اون پاركينگ وسط دود آتيش و سيگار و سرفه ملت معركه گرفته بودن و بقيه ملت رو مي‌خندوندن...
توي پاركينگ دختري كاپشني سبز تنش بود با يه پارچه سبز دور گردنش... يادم نبود بهش تاكيد كنم كه كاپشنش براش ايجاد خطر مي‌كنه. وقتي يكي يكي از پاركينگ خارج شديم چند متر بالاتر از هفت تير ديدم دستگير شده و همه فرياد مي‌زنن كه رهاش كنند، من فقط تونستم داد بزنم و از خانم‌هاي مسن بخوام برن پادرميوني اما هفت هشت تا غول بردنش... دل‌گرفته‌ام براش...

همه چيز ديروز همچنان برام تازه تازه است... هيچ چيز عادي نشده نه تلخي‌ها و نه لبخندها و اميدها... همه چيز تازه تازه است چه درد و سوزش‌هاي راستكي چه ترس‌ها و فريادها و چه خنده‌ها... من از حس‌هاي زيادي سرشارم كه نمي‌دونم برآيندشون اميد و شاد بودنه يا نفرت و غم...

هیچ نظری موجود نیست: