۱۴۰۱ مهر ۲۹, جمعه
نجاتدهنده در آینه است
۱۴۰۰ آبان ۶, پنجشنبه
درون آینه روبرو
۱۴۰۰ شهریور ۹, سهشنبه
سهم من از این خانه سفر بوده و ...
دو روز است از سفر طولانیام برگشتهام. خانهام، تختم، دیوارها، ظرفها، همه چیز برایم غریبهاند. خودم غریبهام. کلمهای برای این غریبگی ندارم اما مثلا بهوقت درست کردن یک چای ساده، برای پیدا کردن قوطی چای باید لحظهای مکث کنم، فکر کنم تا یادم بیاید کدام کابینت، کدام طبقه. دیشب از خواب پریدم. در خلاء بودم. لحظهای طول کشید تا چشمها را در تاریکی بازتر کردم و وسایل خانه را دیدم و یادم آمد که برگشتهام و در خانه خودم هستم. همین چند لحظهها، همین مکثها و سکوتها همه آن چیزی بوده است که قرار بوده سفر برایم بکُند. که مرا آنقدر ببرد دور و بکَنَد که رها شوم و مغزم زمان بخواهد تا به یاد بیاورد که بوده و چه بوده و کجا بوده وسط این هیاهو.
بماند که همین خوبیِ مغزم در رفتن و ماندن و برنگشتن به زندگیِ پرهیاهو مایه دردسر است؛ آنجا که در جاده صدای شجریان و شعر سعدی بلندش میکند و میبرد به روزهایی که به جای زندگیام، دلم پرهیاهو بود. همان جا در جادهی آن روزها میماند و برنمیگردد. حالا هرقدر مکث کنم و چشمها را باز کنم که داشتهها و زیباییهای مسیر را ببین، خودش را همانجاها گم و گور میکند و تا بغض به گلو و اشک به چشم نیاورد ول نمیکند.
چشمها را باز میکنم که فردا روز اول کار با تیم جدید است.
۱۴۰۰ خرداد ۳۱, دوشنبه
خونه رو... خونه رو... خونه رو...
دارد کمکم میشود سه سال که خانه را گذاشتهام و آمدهام. از سرزمین کوهها و طعمها و چهارفصل به سرزمین مسطحِ زیر سطح دریای بادی و بارانی. روزهای عجیب و سختی آمدند و رفتند؟ نه. آمدند و ماندند و جا برای لذتها و حسهای جدید باز کردند. اشکها ریختم و تنهاییها را قورت دادم و ترسیدم و قدم برداشتم. رسیدنی در کار نبود و اصلا همین را یاد گرفتم که چه کاریست رسیدن وقتی به چشم هم زدنیای بعد از میل و شادیِ رسیدن باز نوبت ملال بعدیست. زندگی کردن را تمرین کردم و یاد گرفتم که قدم برداشتن حتی کوچک، حتی آهسته، مهمترین است؛ مثل کوهنوردی.
دیروز که بعد از یک سال و اندی اسیر کرونا بودن نوبتم شد و واکسن زدم انگار جواب سوالِ هر روزه بهوقت سختی و دلتنگیهایم بود که دقیقا اینجا چه میکنم. که خانه را گذاشتهام و آمدهام تا مثل یک آدم عادی فقط زندگی کنم. یک زندگی معمولی.
۱۳۹۹ بهمن ۳۰, پنجشنبه
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
مسابقه دوی تعطیلی بهمن را دورادور پیگیر بودم، از اولاش که ثبتنام بود تا این روزها که دارند مدالها را پست میکنند. از این قرار که اگر ۳۰ کیلومتر را در ۶ ساعت میدویدی مدال فینیشر را میگرفتی که خب خودش کم تلاشی نبود. اما داستان و چالش به همین جا ختم نمیشد و رقابتِ دیگر در ۶ ساعت بعد بود که تا کجا تا سرحد توانات میتوانستی بدوی. آن نقطه سر حدِ توان را لمس کردن و دیدن. آن نقطه که میگویندش چالش تابآوری. همین تکه دوماش نشسته در مغزم و بیرون نمیرود. و چه برازنده، تابآوری. آنجا که باید برای مدتی تاب بیاوری تا آن نقطه که هم ضعیفترینات را ببینی و هم قویترینات را. سر حد توان که اسماش میشود تاب. مدام مرور میکنم به حال آن شش ساعت دوم. چیزی شبیه کوهنوردی مسیر قله. مثلا سبلان. که دیگر بالا را نگاه نمیکردم و فقط کفشهای خاکگرفته و قدمهای کندم را نگاه میکردم. با هر نفس فقط میگفتم یک قدم دیگر، یک قدم دیگر. قدمها هرچند کند و سنگین، تنها ابزارم برای رسیدن بودند. همانجا که فکر میکردم دیگر نمیتوانم. همانجا که زل میزدم به کفشها و قدمها و داشتم تاب میآوردم. همینجا که دارم تاب میآورم. وای قدمها قدمها. اگر قرار بود سالیان و دردهای رفته را بچلانم مثلا در یک کتاب فولان در ۵ دقیقه، همهاش همین یک خط بود و بس: قدمها و قدمها و قدمها.
امسال ۱۱ نفر بیش از ۱۰۰ کیلومتر در ۱۲ ساعت تاب آوردند. فکر کردن به آن دقایق کیلومترهای ۹۰ و خردهای و قدمهاشان و ادامه دادنهاشان سرشارم میکند برای قدم دیگر.
۱۳۹۹ دی ۱۷, چهارشنبه
فقط دیوارِ دوری روبرومه
۱۳۹۸ بهمن ۱۸, جمعه
از آنجا رفته و به اینجا نیامده
۱۳۹۸ اردیبهشت ۴, چهارشنبه
ژِم پَقی

۱۳۹۸ فروردین ۸, پنجشنبه
۱۳۹۷ اسفند ۳, جمعه
به عشق از غم و شادی کسی نمی گیرد، که هرچه کرد پسندیده و به آیین بود...
۱۳۹۷ بهمن ۱۵, دوشنبه
اسخِونینگن
