وسط فوریه بارانیِ پرباد، یک یکشنبه آفتابی مطبوع از نعمتهای بهشتی بود که حیف کردناش گناه محض محسوب میشد. خودشان بهش میگویند اسخِونینگن. ساحل شِونینگن. نزدیکترین دریا تا من.
از اتوبوس که پیاده شدم نقشه میگفت یک خیابان را مستقیم بروم دیگر رسیدهام. سربالایی بود و تا به بالای خیابان نمیرسیدم نمیدیدماش. رسیدم. دیدماش. حس غریبی بود. مثل فیلمها که یک جرقه میخورد و همه چیز از جلوی چشم میگذرد. دریا را که دیدم نخ تسبیحطور هرچه دریا دیده بودم و دوست داشتم و نداشتم جلوی چشمام بود.
وقتی بعد از اینکه سبلان را زدیم از سمت شمال برگشتیم. تن خسته و روان شادمان را به آب زدیم. وقتی میانکاله را رکاب زده بودیم و تا جایی که شنها هنوز زیر پایمان بود زدیم به دل دریا. شب ساحل مفنق؛ زیبایی و خوشیای که هرگز از یادم نمیرود. پلانکتونهای زیباترین که با حرکت پاهامان روی آب را روشن میکردند. شنا کردنمان در ساحل چنددرخت وقتی نمک آب پوستمان را سوزن سوزن میکرد. ساحل خالی و سفید نیوکسل و تنهاییها و دلتنگیهای نیوکسل. دریای آبی چشمنواز بیروت و آن سفر هشت روزه بینظیر. ساحل انزلی و آن سرباز جوان که مدام تذکر میداد داخل آب نروید. ساحل بابلسر و خروار خاطراتاش. ساحل قشم زیبا، هنگام زیباتر و هرمز زیباترین. شباش. روزش. همه وقتاش.
نگاهم به دریای شِونینگن بود و همه دریاهای دیگر جلوی چشمام بودند. آنجا بودم و هزارجای دیگر بودم جز آنجا. حالا تا کدام دریا، بعدترها دریای شِونینگن و این عصر عجیب و کوتاه را جلوی چشمام بیاورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر