دو روز است از سفر طولانیام برگشتهام. خانهام، تختم، دیوارها، ظرفها، همه چیز برایم غریبهاند. خودم غریبهام. کلمهای برای این غریبگی ندارم اما مثلا بهوقت درست کردن یک چای ساده، برای پیدا کردن قوطی چای باید لحظهای مکث کنم، فکر کنم تا یادم بیاید کدام کابینت، کدام طبقه. دیشب از خواب پریدم. در خلاء بودم. لحظهای طول کشید تا چشمها را در تاریکی بازتر کردم و وسایل خانه را دیدم و یادم آمد که برگشتهام و در خانه خودم هستم. همین چند لحظهها، همین مکثها و سکوتها همه آن چیزی بوده است که قرار بوده سفر برایم بکُند. که مرا آنقدر ببرد دور و بکَنَد که رها شوم و مغزم زمان بخواهد تا به یاد بیاورد که بوده و چه بوده و کجا بوده وسط این هیاهو.
بماند که همین خوبیِ مغزم در رفتن و ماندن و برنگشتن به زندگیِ پرهیاهو مایه دردسر است؛ آنجا که در جاده صدای شجریان و شعر سعدی بلندش میکند و میبرد به روزهایی که به جای زندگیام، دلم پرهیاهو بود. همان جا در جادهی آن روزها میماند و برنمیگردد. حالا هرقدر مکث کنم و چشمها را باز کنم که داشتهها و زیباییهای مسیر را ببین، خودش را همانجاها گم و گور میکند و تا بغض به گلو و اشک به چشم نیاورد ول نمیکند.
چشمها را باز میکنم که فردا روز اول کار با تیم جدید است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر