نوشته بود اوایلی که هیجانِ خارج خوابیده بود و ماه عسل تمام شده بود و مهاجرت تمامقد در برابرش ظاهر شده بود، دلداریای از دوستی شنیده بود که: "همیشه یادت باشه! اینجا به مو میرسه اما پاره نمیشه! نترس!"
حالا یک سال و اندی از روزی که خودم را از منطقه امن و راحتام به وسط اقیانوس متلاطمی در ظلمات شبی تاریک پرت کردم، میگذرد. بیش از یک سال است که از همه چرخههای هیجان و غم و دلتنگی و مرور خاطرات و تردیدها و ترسها و بلاتکلیفیها عبور کردهام. به نظر یک سال و خردهای است اما بیش از اینها دیدم و گشتم و چشیدم و تجربه کردم و تحمل کردم.
هرقدر من در پذیرش و ولو شدن در زندگی جدیدم کُندم، مهاجرت و غربت سرعت خوبی دارد که دورم کند از همگانام و دیگر هیچ چیزی مثل قبل نباشد.
دو هفته کمی بیشتر، ایران بودم. انگار به دل خودم رفته بودم "خانه"؛ اما به دل همگانِ دیگر، مهمان بودم و موقت و خاص. چقدر دیگر هیچ چیز مثل قبلنها نبود. ۱۶ آذر ۹۷، فرودگاه امام "خانه"ام را هم خورد و من ندانستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر