۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه
بياعصابي بعد از چند دقيقه گوش دادن به راديو
همه جا، تو تاكسي، مغازه، خيابون، صدايي از اين رسانه ضدملي و ساير متعلقاتش به گوش ميرسه؛ منبر و روضه و سرودهاي حماسي و وسط كشيدن پاي حسين و تقاضاي اكيد از "ملت غيور" براي دفاع از حرمت عاشورا و حسين و... كه اگر امروز نياييد اسلام و مسلمين به فنا ميرن و امروز معادل است با عاشورا براي مقابله با يزيديان و اثبات مسلماني و حفظ دين و... حالا اينكه در ماه حرام و روز عاشورا به جان مردم افتادند و خونها ريختند به درك! اينكه اين چند روز دروغ پشت دروغ به خورد اين مردم دادهاند به درك! اينكه مردمي ساده را به هواي ثواب و به اسم دين به خيابانها ميارن و حرفها و نقشههاي خود را در دهان اونها ميگذارن و براي اجراي نقشههاي كثيفشون به زور دست در آستين ملت ميكنند باز هم به درك!
كاش ميدونستم كه اون حسين واقعي با شعار هيهات منه ذله الان دقيقا چه حسي داره با اين سوءاستفاده گشادي كه دارن از اسمش و پيامش و قيامش ميكنن.
پ.ن: كاش يه جو از غيرت اون افشار تو وجود اين حياتي بود!
كاش ميدونستم كه اون حسين واقعي با شعار هيهات منه ذله الان دقيقا چه حسي داره با اين سوءاستفاده گشادي كه دارن از اسمش و پيامش و قيامش ميكنن.
پ.ن: كاش يه جو از غيرت اون افشار تو وجود اين حياتي بود!
۱۳۸۸ دی ۸, سهشنبه
شيخنا
"در زندان قصر يك روز صبح داشتيم ميدويديم كه من احساس كردم دو تا پرنده مثل دو تا چلچله كنار گوشهاي من در پروازند. اين حس دقيق خودم است كه برايتان نقل ميكنم، خيلي تعجب كردم برگشتم و ديدم پشت سر من يك كسي به هر دستش يك لنگه جوراب سياه گرفته و همينطور دارد ميدود جورابها هم توي هوا تكان ميخورند كه خشك بشوند. بعدا كه آمد بالاي سر من ايستاد كه قرآن خواندن مرا تصحيح كند متوجه شدم كه اين آقا، آقاي كروبي است."
ايراندخت-شمارة 41 دوره جديد
به نقل از مصاحبه محمود دولتآبادي با مجله يادآور
ايراندخت-شمارة 41 دوره جديد
به نقل از مصاحبه محمود دولتآبادي با مجله يادآور
ما بچههاي جنگيم، ديگه نميخوايم بجنگيم...
دلم گرفت از خونهايي كه دوباره بر زمين ريخت و نگرانم از تبديل شدن راهپيماييهاي مسالمتآميزمان به ميدان جنگهاي داخلي... اگر امروز در راهپيماييهاي مسالمتآميزمان پيرزنها و پيرمردهايي با شاخه گل و كودكان سبزپوش و زنان و مردان مبارز را كنار هم ميبينيم، در جنگ داخلي با حريفي كه به هيچ قاعده و قانوني پايبند نيست جز از خون و تفنگ و دود و گلوله و داغي براي پدران و مادران و همسران خبري نيست.
هرچند، خيلي سخت است به جواني مثل خودت پيش چشمت باتوم برقي بزنند و صداي جيغش به آسمان برود و تو لال بچسبي به كركره مغازهاي و هيچ كاري نكني و يا در لحظهاي زير باتومهاشان گير كردهاي و كتك ميخوري و تحقير ميشوي و در لحظهاي ديگر كه باتوم را از چنگشان در آوردهاي، گذاشتن و گذشتن اونقدرها هم كه فكر ميكنيم آسان نيست.
ما هرچه فشار كه سهممان بود از پايين آورديم و آورده شديم، هنوز نوبت چانهزني از بالا نشده؟!
هرچند، خيلي سخت است به جواني مثل خودت پيش چشمت باتوم برقي بزنند و صداي جيغش به آسمان برود و تو لال بچسبي به كركره مغازهاي و هيچ كاري نكني و يا در لحظهاي زير باتومهاشان گير كردهاي و كتك ميخوري و تحقير ميشوي و در لحظهاي ديگر كه باتوم را از چنگشان در آوردهاي، گذاشتن و گذشتن اونقدرها هم كه فكر ميكنيم آسان نيست.
ما هرچه فشار كه سهممان بود از پايين آورديم و آورده شديم، هنوز نوبت چانهزني از بالا نشده؟!
۱۳۸۸ دی ۵, شنبه
Observations
تو مسير، دستهدسته مردم پراكنده تو پيادهرو درحال پيادهروي و يه عده هم مشغول فيلمبرداري از اونها.
نزديك چهارراه وليعصر مسافرهاي اتوبوس بيآرتي در حال شعار دادن.
جلوي كلانتري نزديك فلسطين خودشون با خودشون دعواشون شد و شروع كردن به زدن همديگه و مردم هم از خدا خواسته پياده و سواره شروع كردن به شعار دادن.
نزديك خيابون دانشگاه آقاي (!) نيرو انتظامي با دسته باتوم (يعني سر و ته گرفته بودش) ميزد به پاي يه خانم ميانسال و خانومه هم هي تكون نميخورد. خانمي از داخل يه پرايد پشت چراغ قرمز اعتراض كرد كه بعد دسته باتوم ديگه به جاي پاي خانوم ميانسال فرود اومد رو شيشههاي پرايد. بعد از اينكه همهشون ريختن سر ماشين و تمام شيشههاي پرايد رو خرد كردن و پلاكهاش رو كندن، از دو طرف يكي خانوم مسافر و يكي آقاي راننده رو ميكشيد كه از ماشين پياده كنه كه با اصرار آقاي راننده، ماشين رو همونطور داغون و بدون پلاك ول كردن رفت.
كمكم عابرهاي مهمون خيابون انقلاب تو صفهاي نذري مستقر شدن و مشغول نهار و خيابونها خلوتتر شد.
نزديك چهارراه وليعصر مسافرهاي اتوبوس بيآرتي در حال شعار دادن.
جلوي كلانتري نزديك فلسطين خودشون با خودشون دعواشون شد و شروع كردن به زدن همديگه و مردم هم از خدا خواسته پياده و سواره شروع كردن به شعار دادن.
نزديك خيابون دانشگاه آقاي (!) نيرو انتظامي با دسته باتوم (يعني سر و ته گرفته بودش) ميزد به پاي يه خانم ميانسال و خانومه هم هي تكون نميخورد. خانمي از داخل يه پرايد پشت چراغ قرمز اعتراض كرد كه بعد دسته باتوم ديگه به جاي پاي خانوم ميانسال فرود اومد رو شيشههاي پرايد. بعد از اينكه همهشون ريختن سر ماشين و تمام شيشههاي پرايد رو خرد كردن و پلاكهاش رو كندن، از دو طرف يكي خانوم مسافر و يكي آقاي راننده رو ميكشيد كه از ماشين پياده كنه كه با اصرار آقاي راننده، ماشين رو همونطور داغون و بدون پلاك ول كردن رفت.
كمكم عابرهاي مهمون خيابون انقلاب تو صفهاي نذري مستقر شدن و مشغول نهار و خيابونها خلوتتر شد.
۱۳۸۸ دی ۴, جمعه
Arch Enemy
اونهمه لشگر و سلاح و تجهيزات براي مقابله با گودر، بالاترين، مسنجر، فيسبوك، يه مشت كاغذ شعارنويسيشده و يه عده آدم پايه پيادهروي در سكوت و معتقد به "گل در برابر باتوم" و "زنده باد مخالف من" و "نافرماني مدني"... جدا دشمنهاي حوصلهسربري هستيم!
۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
اغتشاشگر زمان
بالاي منبر گفته: دعا واسه تعجيل امام زمان و انتظار ظهور يه جورايي كفران نعمت و ناشكري نسبت به بركات وجود" نايبش در دوران غيبت" است!
۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه
قيمه حسيني
گفت "ديگه نبايد اين حرفها و جريانها رو با محرم و عاشورا قاطي كرد آخه اينكه محرم رو سياسي كني مردم رو زده ميكنه..."
فكر كنم منظورش اين بود كه "اصل" عاشورا مثل روضه و ضجه مويه و دسته و پلو خورشت اينا رو نبايد با دادخواهي و مبارزه با ظلم و اينجور حواشي به انحراف كشوند...
فكر كنم منظورش اين بود كه "اصل" عاشورا مثل روضه و ضجه مويه و دسته و پلو خورشت اينا رو نبايد با دادخواهي و مبارزه با ظلم و اينجور حواشي به انحراف كشوند...
۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه
فرار
از مامان خواستم واسه غذايي كه دستم بهش بند بود بره قارچ بگيره و اونهم بخاطر پا دردش نرفت. نرفتنش رو گذاشتم به حساب حوصله نكردن و بهش غر زدم. غر نزدم كه غذا رو بدون قارچ خورديم، غر زدم چون دلم نخواست باور كنم كه مامان من هم پا به سن گذاشته و ديگه اون مامان قبلاها نيست كه كلي اهل خريد و پيادهروي تو خيابونها بود... مثل خودش كه هنوز منو به چشم دختر كم سن و سالش ميبينه و هنوز كه هنوزه عادتش وقتي ميخواد از خونه بره بيرون كه "در رو رو كسي باز نكنيد ها!" كلي تو خونه سوژهست...
۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
Market Study
تو مراسم افتتاحيه شعبه تيتي خاله زري در مغازه رو باز كرد و با قيافهاي متعجب و جدي به فروشنده گفت:
"آقا، تو اين اوضاع احوال روسري فروشي باز كردي؟؟!! اينها خيلي ديگه باشن تا 22 بهمنان يا ديگه تا چهارشنبهسوري! ورشكست ميشي ها!"
"آقا، تو اين اوضاع احوال روسري فروشي باز كردي؟؟!! اينها خيلي ديگه باشن تا 22 بهمنان يا ديگه تا چهارشنبهسوري! ورشكست ميشي ها!"
۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه
...
لحظهاي هست درست بعد از بيدار شدن كه انگار همه چيز در ذهنم ريست ميشه و براي لحظهاي گسستگي ايجادشده در اتفاقات ذهنم رو حس ميكنم و تا به ياد بيارم و جاي خودم رو پيدا كنم در اينكه كجا هستم، آيا اين خواب نيمروز است يا شب و يا حسي كه باهاش به خواب رفتم اعم از شادي و يا غم، يك لحظه خلا و فراموشي هيجانانگيز و بعضا لذتبخش دارم...
۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه
...
در آني همه چيز خيابان عادي بود و در آني ديگر با پيادهروهايي مملو از «مردم» كه كنار هم پيادهروي ميكردند مواجه شدم. دلم پر ذوق شد... نگاههايي كه به هم ميخنديد، تحليلهايي كه گوش به گوش منتقل ميشد، وعده بعدي كه ست ميشد و در آخر شعارهاي زير لبي كه با هماهنگي با گروه پشت سري و جلويي كمكم فرياد شد از بس همه خودي بودن و اشكآور و فرار...
۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه
۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه
پليس صلواتي
پيرمرد عابر كه كنار چهارراه منتظر سبز شدن چراغ عابرين بود با ديدن قفل شدن ترافيك وسط چهارراه، آستينهاش رو بالا زد و اومد وسط تا ماشينها رو هدايت كنه. به رانندههاي آقا كه وسط چهارراه به هواي راه گرفتن مايه دردسر شده بودن تشر ميزد و به راننده خانمي كه اون وسط گير كرده بود دلداري ميداد. رفت و آمدهاي تندتند و با جديتش بين ماشينها و نصيحتهاش كه متناسب با تخطي رانندهها، جدي يا مهربون ميشد («بايد حق هم رو رعايت كنيد، پسرم...» و «تو رانندگي هم بايد شعور و فرهنگ داشت!») كلي همه رو به خنده انداخت وسط اون ترافيك قفل رو اعصاب. انگار داشت عين باباها بچههاش رو نصيحت و هدايت ميكرد...
اشتراک در:
پستها (Atom)