۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

ما بچه‌هاي جنگيم، ديگه نمي‌خوايم بجنگيم...

دلم گرفت از خون‌هايي كه دوباره بر زمين ريخت و نگرانم از تبديل شدن راهپيمايي‌هاي مسالمت‌آميزمان به ميدان‌ جنگ‌هاي داخلي... اگر امروز در راهپيمايي‌هاي مسالمت‌آميزمان پيرزن‌ها و پيرمردهايي با شاخه گل و كودكان سبزپوش و زنان و مردان مبارز را كنار هم مي‌بينيم، در جنگ داخلي با حريفي كه به هيچ قاعده‌ و قانوني پايبند نيست جز از خون و تفنگ و دود و گلوله و داغي براي پدران و مادران و همسران خبري نيست.
هرچند، خيلي سخت است به جواني مثل خودت پيش چشمت باتوم برقي بزنند و صداي جيغش به آسمان برود و تو لال بچسبي به كركره مغازه‌اي و هيچ كاري نكني و يا در لحظه‌اي زير باتوم‌هاشان گير كرده‌اي و كتك مي‌خوري و تحقير مي‌شوي و در لحظه‌اي ديگر كه باتوم را از چنگشان در آورده‌اي، گذاشتن و گذشتن اونقدرها هم كه فكر مي‌كنيم آسان نيست.
ما هرچه فشار كه سهم‌مان بود از پايين آورديم و آورده شديم، هنوز نوبت چانه‌زني از بالا نشده؟!

هیچ نظری موجود نیست: