۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

فرار

از مامان خواستم واسه غذايي كه دستم بهش بند بود بره قارچ بگيره و اونهم بخاطر پا دردش نرفت. نرفتنش رو گذاشتم به حساب حوصله نكردن و بهش غر زدم. غر نزدم كه غذا رو بدون قارچ خورديم، غر زدم چون دلم نخواست باور كنم كه مامان من هم پا به سن گذاشته و ديگه اون مامان قبلاها نيست كه كلي اهل خريد و پياده‌روي تو خيابون‌ها بود... مثل خودش كه هنوز منو به چشم دختر كم سن و سالش مي‌بينه و هنوز كه هنوزه عادتش وقتي مي‌خواد از خونه بره بيرون كه "در رو رو كسي باز نكنيد ها!" كلي تو خونه سوژه‌ست...

هیچ نظری موجود نیست: