۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

نسبيت

سرِ جلسه امتحانشان با موبايلم بازي ميكنم. كتابم را ورق ميزنم. سوال جواب ميدهم. قدم ميزنم. تا زودتر بگذرد. تا دو ساعت تمام شود و بزنم بيرون. سر جلسه امتحانشان چشمهاشان روي برگه سوال ميدود و دستهاشان روي برگه جواب. ساعت را مدام چك ميكنند. تا ديرتر بگذرد.
حوصله ام سر ميرود. دو ساعت ميگذرد. ميگويند وقت خيلي كم بود.

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

...

رفتن درد دارد. براي آن‌ها كه مي‌مانند حتي بيشتر.

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

شنبه

در طبيعت كه هستم نفس‌هايم عميق‌تر است. از آن ته‌ها. از تهِ‌ تهِ سلول‌ها.
اولين صبحِ‌ هفته. راهي كارم. هواي نفس‌هاي ديروز هنوز در ريه‌هايم است. آماده براي يك هفته زندگي شهرنشيني!

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

مملكت هزارقانونه‌ي بي‌قانون

- در كافه نشسته‌ايم تا نمايش شروع شود. مي‌گوييم. مي‌خنديم. شاديم. براي ثبت لحظه‌ها دوربين به دست مي‌شويم. عكس‌ها به دو تا نرسيده تذكر مي‌گيريم كه عكاسي در كافه ممنوع است.
- در رستوران نشسته‌ايم. جوجه با استخوان سفارش داده‌ايم. از آن جوجه‌ها كه درسته كباب مي‌كنند. خوش‌مزه است و خوش مي‌گذرد. سفارش قليان هم مي‌دهيم كه شادي‌ها ادامه‌دار شود. هنوز چاي را نريخته تذكر مي گيريم كه حداكثر زمان استفاده از هر تخت 30 دقيقه است و ما در وقت اضافه هستيم. روي ديوار اطلاعيه‌اي نزده بودند.
- براي آلاچيق‌هاي هيجان‌انگيزش انتخابش كرديم. يك سفر درون شهري تا رسيدن به آلاچيق‌هاي رويايي. در بدو ورود تذكر گرفتيم كه آلاچيق‌هاي هيجان‌انگيز براي مشتري‌هاي بيش از دو نفر است.
- از آن روزهاي شلوغ باشگاه است. استپ‌ها چيده و صف‌ها تشكيل شده است. آهنگ شروع مي‌شود. ورزش هم. گرم كردن كه تمام مي‌شود، استپ به دست مي‌آيد خود را در صف جا دهد. جا نيست. تذكر مي‌دهد كه اين نقطه جاي اوست حتي اگر روزِ شلوغ باشگاه باشد و حتي اگر 20 دقيقه از شروع ورزش بقيه گذشته باشد. مربي تاييدش مي‌كند.
- از دستگاه نوبت‌دهي شماره مي‌گيرم. به اندازه 15 نفر بايد منتظر بمانم تا قسط‌ها را بدهم. نوبتم مي‌شود. كارم را كه مي‌پرسد با دست به صف باجه آخر اشاره مي‌كند و تذكر مي‌دهد كه صف پرداخت قسط از دستگاه نوبت‌دهي جداست.
- جاي پارك نيست. در خيابان‌هاي فرعي مي‌چرخيم. يك جاي نيم‌بند، نيمي در كوچه و نيمي در خيابان پيدا مي‌شود. قرار است ماشين به زور جا شود. مي‌زند به شيشه كه توجه كنيم. فرمان مي‌دهد به چپ و راست و عقب و جلو. ماشين را مي‌چپانيم. پياده كه مي‌شويم تذكر مي‌دهد كه براي پارك  در خيابان خدا هم بايد پول پرداخت كرد.
در اينجا براي پرداخت كرايه تاكسي، براي صف ايستادن، براي صحبت كردن با موبايل در تاكسي، براي گوش دادن به موسيقي در محل كار، براي خوردن بيسكويت در تاكسي (قبل از اينكه بسته را باز كنم تذكر داد كه: خرده‌هايش را در ماشين نريزي!) و... هر لحظه  بايد منتظر دريافت يك تذكر و ابلاغ يك قانون جديد بود.
در استراليا هر قدمِ‌ جديدي كه برمي‌داشتم ترس عجيبي داشتم. ترس از اشتباه كردن و ترس از تذكر گرفتن. وقت ميوه خوردن در كتابخانه، وقت استفاده از خودپرداز، وقت خريد كردن، وقت حساب و كتاب با فروشنده فروشگاه و... . هيچ‌وقت تذكر نگرفتم.

آخرِ درد

شانه‌اي جز شانه‌ي جلادت قبل از اعدام نداشته باشي.

...

از آن اول‌ترها قرار نبود اين‌طور باشد. قرار بود برفِ خشك و سنگينِ ريزنقشِ شبانه‌اي ببارد و همه چيز را بپوشاند. صبح همه جا سفيدپوش شود. اثري نماند. ردي نماند. قرار بود فقط شب تا صبح را دوام بياوريم و جز سفيدي و بي‌نقشي چيزي باقي نماند. قرار همين بود. 
زمين لغزنده شد. مدرسه‌ها تعطيل شدند. بازي كودكانه شروع شد. آفتاب سرد زمستاني سر زد. بساط برف و شيره به راه شد. تالاپ تالاپ، برف‌ها از روي بام‌ها روانه كوچه‌ها شدند.
برف‌ها پاخورده شد و چيزي سفيدپوش و نهان نشد. چيزي فراموش نشد. سفيدي و بي‌نقشي همان يك شب بود كه دوام آورديم. فراموشي همان يك شب بود.

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

گوگل ايميج

وقتي نامه به مخاطب غيرايراني با اسم عجيب و غريب مي‌نويسي و نمي‌داني مستر است يا ميسيز.

اين بار


اين بار كه راهي خارج مي‌شوم با دفعه قبل هزار بار فرق مي‌كند.

- با كمتر ترس و بيشتر اشتياق سوار هواپيما مي‌شوم. كمتر به رفتن از ايران و تهران‌ام فكر مي‌كنم و بيشتر به هيجان شهر جديدي كه قرار است در آن فرود آيم.
- خدا خدا مي‌كنم كناردستي‌ام ايراني نباشد و دو كلمه انگليسي بگويم و بشنوم. حتي اگر لهجه‌اش مزخرف باشد.
- به جاي خوابيدن از اول تا آخر پرواز، همان اول همه فيلم‌ها و كارتون‌ها را بررسي مي‌كنم و بهترين‌ها را براي گذراندنِ وقتِ پرواز انتخاب مي‌كنم.
- منو را زير و رو مي‌كنم و هيچ غذا و دسر و نوشيدني‌ هيجان انگيزي را از دست نمي‌دهم.
- هزار بار از صندلي‌ام بلند مي‌شوم در هواپيما چرخ مي‌زنم.
- هرقدر دلم بخواهد دستشويي مي‌روم بدون آن‌كه نگران مسافر سر رديف باشم و خودم را عذاب دهم كه راجع به من چه فكري مي‌كند.
- در اولين نقطه از مسير موهايم را آزاد مي‌كنم و مي‌سپارم‌شان به باد. حالا اگر در فرودگاه از باد خبري نبود فعلن براي خودشان بچرخند تا به باد برسانم‌شان.
- به جاي استرس از جاماندن از پرواز و مدام دنبال سالن انتظار گشتن؛ هيچ‌يك از فروشگاه‌هاي سالن ترانزيت را نديده نمي‌گذارم.
- بيشتر لبخند مي‌زنم و بيشتر سر صحبت باز مي‌كنم.
- دوستانِ الكيِ بيشتري پيدا مي‌كنم.
- خوراكي‌ها و بستني‌ها و شكلات‌هاي بيشتري كشف مي‌كنم.
- بيشتر ميوه‌ها و غذاهاي هرگزنخورده را در برنامه‌ام قرار مي‌دهم تا مزه‌هاي تا به امروز هزار بار چشيده.
- از هيجان‌ها و لذت‌هاي جديد در زندگي‌ام استقبال مي‌كنم.
- بيشتر تغيير مي‌كنم و كمتر مقاومت مي‌كنم.
- بيشتر مي‌روم ساحل و واهمه‌اي از سوختن زير آفتاب و شنا در دريا نمي‌كنم.
- بيشتر خريد مي‌كنم.
- كمتر مي‌ترسم.
- بيشتر بار مي‌روم و بيشتر مي‌رقصم.
- شجاع‌تر مي‌شوم و بدون نگراني از بك‌پك سفر رفتن، بيشتر مسافرت مي‌كنم.
- بيشتر پول در مي‌آورم و بيشتر خرج مي‌كنم و كمتر پس‌انداز.

اين بار كه راهي خارج مي‌شوم بيشتر زندگي مي‌كنم.

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

چاله

روايت متفاوتي از سقوط آدم‌ها و رنج سقوط. روايت دردي مشترك كه دارد فراگير مي‌شود. دردي كه ديگر برنمي‌آشوبدمان و تنها پنهانش مي‌كنيم. درد مشترك خيانت. نمايش، ماجراي سه انسان با سه زندگي متفاوت است كه تاوان يك چيز را پس مي‌دهند: خيانت و گرفتاري در رابطه موازي. سه ضلع مثلث كه اعتراف مي‌كنند. سه قرباني تنها كه تلاش مي‌كنند از چاله نجات يابند و كمتر در تاريكي اين مخمصه فرو روند.
بازي‌ها خوب بود. البته بيشتر كلامي. و توصيه مي‌شود.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

زمان؛ گورستاني از تكه‌هاي من

وقتي رابطه‌اي طولاني و عميق به جايي رسيد كه به جاي بردن‌ات به دوردست‌ها و بالاها، در جا نگه‌ات مي‌دارد و دنيايت را روز به روز كوچك‌تر مي‌كند؛ يعني تاريخ مصرف‌اش به سر آمده است. بايد بروي. امروز نروي، فردا مي‌روي. در اين رفتن، جدا شدن و رفتن قسمت سخت‌ِ قصه نيست كه جدا ماندن و ادامه دادن و برنگشتن و به عقب نگاه نكردن است كه ويران‌ات مي‌كند. حالا قسمت دردناك‌ترِ ماجرا آن‌جاست كه وقتِ ويراني و درد، آن كسي كه هميشه دواي دردهايت بود و مرهم زخم‌هايت، حالا خودش شده اصلِ مشكل. كه نبايد باشد. كه بودن‌اش خودِ درد است تا مرهم.
اين رفتن چيزي‌ست شبيه به بعد از مدت‌ها به خانه بازگشتن. به خانه آن خودِ واقعيِ خودت. بدون حضورِ ديگري. شروعِ فردي ديدن. فردي حس كردن. فردي فكر كردن. فردي زندگي كردن. و خودت را ديدن و با خودت بودن. اما اين رفتن و اين شروعِ رو به جلوي جديد، بدون نگاه به عقب كار ساده‌اي نيست. و كار هركسي هم.