وقتي رابطهاي طولاني و عميق به جايي رسيد كه به جاي بردنات به دوردستها و بالاها، در جا نگهات ميدارد و دنيايت را روز به روز كوچكتر ميكند؛ يعني تاريخ مصرفاش به سر آمده است. بايد بروي. امروز نروي، فردا ميروي. در اين رفتن، جدا شدن و رفتن قسمت سختِ قصه نيست كه جدا ماندن و ادامه دادن و برنگشتن و به عقب نگاه نكردن است كه ويرانات ميكند. حالا قسمت دردناكترِ ماجرا آنجاست كه وقتِ ويراني و درد، آن كسي كه هميشه دواي دردهايت بود و مرهم زخمهايت، حالا خودش شده اصلِ مشكل. كه نبايد باشد. كه بودناش خودِ درد است تا مرهم.
اين رفتن چيزيست شبيه به بعد از مدتها به خانه بازگشتن. به خانه آن خودِ واقعيِ خودت. بدون حضورِ ديگري. شروعِ فردي ديدن. فردي حس كردن. فردي فكر كردن. فردي زندگي كردن. و خودت را ديدن و با خودت بودن. اما اين رفتن و اين شروعِ رو به جلوي جديد، بدون نگاه به عقب كار سادهاي نيست. و كار هركسي هم.
۱ نظر:
قسمت دردناكترِ ماجرا آنجاست كه وقتِ ويراني و درد، آن كسي كه هميشه دواي دردهايت بود و مرهم زخمهايت، حالا خودش شده اصلِ مشكل. كه نبايد باشد. كه بودناش خودِ درد است تا مرهم...
ارسال یک نظر