۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه
ماشين روز قيامت
اسمش محمودیان بود. زن و بچه هم نداشت. وقتی ازش محل تولدش رو ميپرسيدن، اسم یکی از مناطق جنگي رو ميگفت. اصلن نمیتونست از دنياي جبهه و جنگ بياد بيرون. همینطور مسلسلوار درباره جنگ حرف میزد. حرف میزد و حرف میزد و حرف ميزد. وقتی ازش میخواستن آروم بگیره حتي برای دو دقیقه هم نمیتونست سكوت كنه و به جنگ فكر نكنه. پروندهاش پر بود از نقاشیهای ماشین روز قیامت که دیمیتری ساخته بود (شخصیت خیالیاش) و میخواست با فشار یک دکمه دنیا رو نابود کنه و محمودیان میخواست جلوش رو بگیره. اشكم رو درآورد وقتي گفت مي خواد سه ساعت زير ظل آفتاب بعدازظهر بشينه تا حالش بهتر شه. يا وقتي بعد از چند ماه كه گم شده بود داغون و خسته برگشته بود. سيگار ميكشيد و گريه ميكرد.
يا اون جووني كه شونزده ساله بوده و بهعنوان امدادگر رفته بوده. يا اون زني كه تو ترديد جدايي يا موندن با همسرش دست و پا ميزد و رنج ميكشيد و دلش فقط آرامش ميخواست. يا اوني كه اونقدر حالش بد بود كه تو سلول نگهداري ميشد. يا اونكه رو تخت خوابيده بود و ميخواست اين قصهها رو به مردم نشون ندن تا زندگيشون تلخ نشه و يا...
صحنه و حرفها از جلوي چشمام دور نميشه. به خدا همه جنگ، اين قهرمانبازیها و رشادتهايي كه همهاش تو بوق ميكنن، نبوده. اين هزينهها رو كي پرداخت ميكنه؟...
۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
مادری
هر روز چکشون میکنم ببینم چقدر قد کشیدن. یه جای معرکه براشون پیدا کردم که هر روز کلی آفتاب بخورن. وسطی خیلی نازک نارنجیه. یه روز آفتاب نخورد یه برگاش افتاد. کسی میدونه اون اولی سمت راست اسماش چیه؟! گیسهای قرمزش رو دورش افشون کرده بود، خوشم اومد، خریدمش.
ای درین خوابگه بیخبران! بیخبر خفته چو کوران و کران!
۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
So Far, So Close
اينجا كه عكساش رو ديدم يهو به نظرم اومد اون روزها چقدر دورن و چقدر اتفاق از اون نقطه تا حالا افتاده و اونو از پاي اون تخته سياه آورده گذاشته تو اين عكس و بعد هم سر راه من سبز شده تا آخر قصهاش رو بدونم. چقدر هم انگار نزديكاند از بس كه تصاوير و حس اون روزها هنوز تازه و زندهست.
خدا رحمتش كنه.
۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
يعني همــــــــــــــــــــــه جا عكس رخ يار توان ديد
"چقدر چهره جالبی دارید، خیلی تو خودش حرف داره، استرس دارید؟"... "خیلی ها اعتقاد ندارن اما وجود داره! مثلا من خیلی چیزها رو تو صورت شما می بینم. من همه آینده رو می تونم تو کف دست و تو صورت شما ببینیم"...
من همچنان گوش می دادم و گاهی افاضاتی هم می کردم که کیه که استرس نداشته باشه و هرکس عقیده ای داره و...
"البته اگه راجع به آدم و همسر آینده ات بخوای بدونی من می تونم همه چیز رو بهت بگم. می تونم عکس اش رو تو کف پات ببینم و بهت بگم چه شکلیه"...
مونده بودم چجوری جلوی خنده ام رو بگیرم از تصور کف بینی اونهم از نوع پا... کم کم دوزاری ام افتاد که سر دراز این قصه قراره به کجا برسه و از یه دختر کنجکاو در زمینه فالگیری به یه خانم روشنفکر تبدیل شدم که هیچ اعتقادی به این حرفها نداره و مسیر رو کوتاه کردم و پیاده شدم.
باید اعتراف کنم که از وقتی اومدم خونه چند باری یواشکی خط و شکلهای کف پام رو بررسی کردم.
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
حالا هی بتازون
سالهای ابری- علی اشرف درویشیان