۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

ای درین خوابگه بی‌خبران! بی‌خبر خفته چو کوران و کران!

ساعت 8:30 جلسه داشتيم. از اون جلسه مهم‌ها. ساعت همينطور داشت واسه خودش زنگ مي‌زد. چشم‌ام رو كه باز كردم ساعت يه ربع به هشت بود و از شواهد و قراين پيدا بود كه خواب موندم. شيلنگ تخته آماده شدم و زنگ زدم آژانس بياد منو ببره. خيلي ترافيك بود. تو دلم هي حرص خوردم كه باز هم دير شد. دم در ورودي كه خواستم ساعت بزنم ساعت 7:31 بود. ديشب ساعت‌ها رو كشيدن عقب. نقشه كشيده بودم اين يه ساعت اضافه رو بخوابم. الان ساعت يه ربع به هشتِ و از بيكاري نشستم اينجا و دارم آب رو مي‌ريزم اونجام كه سوخته.

هیچ نظری موجود نیست: