۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

So Far, So Close

در حال گودرگردي بودم. يكي از پست‌ها، تصاوير تعدادي از اهداكنندگان اعضا رو نشون مي‌داد كه سايت اهدا عضو منتشر كرده بود. روي آدم‌ها دقيق شدم. روي چشم‌هاشون، نگاهاشون. تو رديف يكي مونده به آخر، يه چهره آشنا بود. يهو منو از پشت لپ‌تاپ كند و برد گذاشت وسط كلاس‌هاي دانشكده نساجي. استاد زبان فني مهندسي‌مون بود. آقاي ملكي. ترم يك دانشگاه. شنبه‌ها و دوشنبه‌ها. از بس حس درس خوندن نبود و تمرين‌هاش رو حل نمي‌كردم، زياد دل خوشي از كلاس‌هاش نداشتم و هي مي‌پيچوندم. اما خب خودش آدم خوبي بود. همه تلاش‌اش رو مي‌كرد كه از ما يه مشت آدم با پشتكار و پرتلاش و ساعي در بياره تا دنيا رو ديگرگون كنيم.
اينجا كه عكس‌اش رو ديدم يهو به نظرم اومد اون روزها چقدر دورن و چقدر اتفاق از اون‌ نقطه تا حالا افتاده و اونو از پاي اون تخته سياه آورده گذاشته تو اين عكس و بعد هم سر راه من سبز شده تا آخر قصه‌اش رو بدونم. چقدر هم انگار نزديك‌اند از بس كه تصاوير و حس اون روزها هنوز تازه و زنده‌ست.
خدا رحمتش كنه.

http://www.irupload.ir/images/9u3uwvr7b6rcpdaw6q1.jpg

هیچ نظری موجود نیست: