۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

يعني همــــــــــــــــــــــه جا عكس رخ يار توان ديد

سوار که شدم، بی مقدمه گفت: "خانم کیفت رو اونطوری انداختی رو شونه ات می زنن ها! از اونجا که خبرنگارم و از این اتفاقا زیاد دیدم، می گم"... منم با این حرف که وقتی دزد بخواد بدزده چه اینجوری بندازی چه اونجوری، می دزده، حرف رو کوتاه کردم.
"چقدر چهره جالبی دارید، خیلی تو خودش حرف داره، استرس دارید؟"... "خیلی ها اعتقاد ندارن اما وجود داره! مثلا من خیلی چیزها رو تو صورت شما می بینم. من همه آینده رو می تونم تو کف دست و تو صورت شما ببینیم"...
من همچنان گوش می دادم و گاهی افاضاتی هم می کردم که کیه که استرس نداشته باشه و هرکس عقیده ای داره و...
"البته اگه راجع به آدم و همسر آینده ات بخوای بدونی من می تونم همه چیز رو بهت بگم. می تونم عکس اش رو تو کف پات ببینم و بهت بگم چه شکلیه"...
مونده بودم چجوری جلوی خنده ام رو بگیرم از تصور کف بینی اونهم از نوع پا... کم کم دوزاری ام افتاد که سر دراز این قصه قراره به کجا برسه و از یه دختر کنجکاو در زمینه فالگیری به یه خانم روشنفکر تبدیل شدم که هیچ اعتقادی به این حرفها نداره و مسیر رو کوتاه کردم و پیاده شدم.

باید اعتراف کنم که از وقتی اومدم خونه چند باری یواشکی خط و شکلهای کف پام رو بررسی کردم.

هیچ نظری موجود نیست: