اندازه يه نقطه سياه بود. يه بچهسوسك. شايد هم بچه بچهسوسك. از بس ريز بود. داشت واسه خودش قدم ميزد. اگه دوش رو باز ميكردم قطعا بلاي آسماني و سيل و گرداب و سونامي با هم به سرش نازل ميشد. كف دستم مشت مشت آب ريختم روش و با آب هلش دادم به سمت گوشه ديوار. هي تلاش ميكرد باز برگرده سر جاي اولش. منم بيشتر آب ميريختم رو سرش تا بره سمت ديوار. دور از مسير سيل و گرداب. وقتي دوش رو بستم، داشت گوشه ديوار واسه خودش قدم ميزد.
۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
همانا انسان سركشي ميكند، چون خود را بينياز ميبيند!
:)
ارسال یک نظر