۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

...

فريب جهان قصه روشن است
ببين تا چه زايد، شب آبستن است...

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

خودانكاري

سايت عصر ايران خبري منتشر كرده و طي آن 14 ديكتاتوري كه بيش از دو دهه در قدرت هستند را معرفي كرده است. خبر را زير و رو مي‌كني. جمع‌شان جمع است اما جاي يك نفر خالي به نظر مي‌رسد.

اصل خبر را كه جستجو كني خواهي ديد كه عنوان اصلي آن "The 15 Longest-Serving World Leaders" است كه گويا در حين ترجمه نفر پانزدهم از قلم افتاده است.

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

آستانه تحمل

کمی پايین‌تر از طالقانی در ولی‌عصر، درست در مركز شلوغي‌هاي پرهياهوي شهر، ميان زندگي پرسرعت هرروزه، نشانه‌اي از خلاقيت و هنر، لحظه‌اي متوقف‌ات مي‌كند. «رواق هنر ایران» مي‌خوانندش. براي دقايقي در زيبايي و آرامش‌اش غرق مي‌شوي. چرخي مي‌زني تا به تابلوي معرفي بنا مي‌رسي. نام معمار و طراح‌اش كمي متعجب و هيجان‌زده‌ات مي‌كند. ميرحسين موسوي.






سوار اتوبوس راهي ونك بودم. به عادت هميشه قبل از طالقاني چشم چرخاندم تا ببينم‌اش. تا خبرهاي بد را فراموش كنم. تحسين‌اش كنم و احساس غرور كنم كه معمار، آشناي ماست. تابلوي معرفي بنا را برداشته بودند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

همه سابسكرايبرهاي من!


بعضي اعداد ناگزيرند از بعضي مفاهيم! D:

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

ته پر ليوان

هميشه هر مطلبي كه مي‌نوشتم يه دور مي‌خوندم كه مبادا كلمه‌اي حرفي چيزي توش باشه كه باعث بشه وبلاگ رو ببندند. از وقتي همه وبلاگ‌هاي بلاگ‌اسپات رو فله‌اي بستن و ما هم بي نصيب نمونديم؛ جاي نگراني نيست و ديگه راحت باشه.
اينهم بالاخره سطحي از آزاديه ديگه!

مخاطب‌شناسي

اين روزها در تاكسي تا گوش مفت گير ميارم نطق مي‌كنم. مثلا آگاه‌سازي و اين حرف‌ها. هنوز جمله اول تموم نشده بود كه راننده پريد رو منبر كه "معلوم نيست چي مي‌خوان از اين مردم؟! خوب مي‌خورن و مي‌پوشن و مي‌گردن بعد هي راه ميفتن تو خيابون و به مردم خسارت مي‌زنن و مملكت رو آشوب مي‌كنن. ديگه چي مي‌خوايد كه نداريد؟!..."
مثلا مي‌خواستم راجع به تنش‌زايي حكومت در مقابل اعتراض مسالمت‌آميز مردم گسترش آگاهي كنم كه لال شدم و بيشتر به درددل‌هاش گوش دادم.
آخه آزادي‌ها و حقوق مدني رو چطور مي‌تونستم براي مرد ميان‌سالي كه آستانه اعتراض براش روزيه كه از گشنگي، لخت بميره، توضيح بدم؟!

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

دوشنبه و 25

امروز چنان مستم از باده دوشينه
تا روز قيامت هم هشيار نخواهم شد

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

زير ظاهر باطني بس باهر است/ زير آن باطن، يكي بطن دگر

خواستگارم بود. خوب بود. شيك بود. دوستش نداشتم، تموم شد.
تو يه خونه بزرگ و ترتميز بودم. همه جا واسه‌ام غريبه بود. در حال شخم زدن حافظه‌ام بودم كه من كي‌ام و اينجا كجاست كه آقاي خواستگار با يك پيژامه گل و گشاد از اتاق اومد بيرون و فرمان آوردن چاي صادر كرد. شوهرم شده بود. از ديدن‌اش شوكه شدم، هول كردم از خواب پريدم.

فرمان شونصدم: خواستگارا علاوه بر كت و شلوار، مامان‌دوز هم مي‌پوشن!

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

احتمالات

با همكارم در حال چانه‌زني بر سر قرعه‌كشي بين خودمان بوديم. از آن‌جا كه به خوش‌شانسي شهره بود و مي‌خواستم عدالت رعايت شود و شانس برد من بيشتر باشد؛ گفتم هر وقت جفت شش آمد بخت به تو رو كرده و مجموع 12 هم بخت من است! گفت مثلا 5 و 7؟!...
سوژه‌ام كردند!

پ.ن: منظورم مجموع 7 بود البته!