۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

زير ظاهر باطني بس باهر است/ زير آن باطن، يكي بطن دگر

خواستگارم بود. خوب بود. شيك بود. دوستش نداشتم، تموم شد.
تو يه خونه بزرگ و ترتميز بودم. همه جا واسه‌ام غريبه بود. در حال شخم زدن حافظه‌ام بودم كه من كي‌ام و اينجا كجاست كه آقاي خواستگار با يك پيژامه گل و گشاد از اتاق اومد بيرون و فرمان آوردن چاي صادر كرد. شوهرم شده بود. از ديدن‌اش شوكه شدم، هول كردم از خواب پريدم.

فرمان شونصدم: خواستگارا علاوه بر كت و شلوار، مامان‌دوز هم مي‌پوشن!

هیچ نظری موجود نیست: