۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

همين

هنوز نيم ساعت مونده بود به افطار كه رسيديم دم اوين. چند نفري اونجا بودن اما زياد نبودن. شايد 20 نفر. بيشتر خانوم‌هايي كه گويا با هم آشنا بودن و معلوم بود زياد هم رو ملاقات مي‌كنن. «مردم» نبودن. تا دم افطار يه چند نفري بهمون اضافه شدن. خرما و نون پنيري خورديم و كمي عكاسي و بعد هم هر كي رفت سي زندگي خودش. همين.
همه‌اش با خودم مي‌گم من اون كاري رو كردم كه از دستم بر ميومد...

هیچ نظری موجود نیست: