حسين وي در پستي نوشته بود: «چرا بلد نيستيم كم دوست داشته باشيم؟ چرا بلد نيستيم كم دوست داشته بشيم؟ و چراهايى از اين دست...» همين چند كلمه چندهفتهاي بود كه در كلهام وول ميزد و حالا دستش درد نكند به بهترين شكل لبِ كلام گفته شد.
فكر اينكه چرا از اين جريان پرسرعت و قويِ خودمحورتر و فردگراتر شدن و فاصله گرفتن از درگيرِ ديگري بودن عقب افتادهام و دست و پا ميزنم در پذيرش حقيقتي كه گويا مدتهاست بر روابط -خصوصن از نوع دونفره آن- حاكم شده، دست از سرم برنميدارد. شايد نارضايتي روزافزوني كه دارد هرروزه هم ميشود از همينجاست كه ديگر هميشگي و "فوليدديكيتد" ديگري شدن يا خواستن بيمعني شده و بايد اصلن مدل ذهن را با تغيير جديد منطبق كرد و اول و آخر پذيرفت آنچه را كه دل مدام پساش ميزند. انگار شرط بقا، بي راهِ فرار، در اين است و جز اين نيست؛ وگرنه قرباني اين سير تكامل (!!!) اجتماعي شده و بلعيده شدهايم و نه خاني آمده و نه خاني رفته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر