جهان سوم جاييست كه هرچه خيابانها از پليس و گشت و ايست بازرسي پرتر باشد؛ بيشتر احساس ترس و عدم امنيت ميكني.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه
تاكسي شكلاتي*
اين روزها زودتر سر كار ميرسم. به جبر. خوابآلود با شكمي كه مثل صاحباش در حال غرولند بود، سوار تاكسي شدم. اشاره كرد كه قبل از سوار شدن روي در را بخوانم. خواندم. "با لبخند وارد شويد". لبخند زدم و خواستم سوار شوم كه گفت هركس جلو بنشيند بايد صبحانه بدهد. سر صبح كه دلت بيشتر رختخواب ميخواهد تا يك راننده تاكسي پرحرف، در عقب را باز كردم كه تا مقصد چرت بزنم و پرچانگي و مسئوليت صبحانه را وابگذارم به مسافري هشيارتر.
مسافرها كامل شد و راه افتاد. همراه سلام يك ظرف شكلات داد كه دست به دست كنيم. گفت شما مسافر "تاكسي شكلاتي" هستيد. چشمانم را باز كردم و به خوشذوقياش لبخند زدم. سفرهاي را به همراه يك جفت دستكش به دست خانم مسافري كه جلو نشسته بود داد و گفت كه مسئوليت صبحانه با ايشان است. نان سنگك و پنير تازه. نفري سه لقمه. ماشين مسير خودش را ميرفت و ما هم يكي يكي لقمهها را ميگرفتيم. از آنهمه انرژي و خوشرويي هم به ذوق آمديم و هم تعجب ميكرديم. گفت آهنگ درخواستي هم برايمان ميگذارد، از ساسيمانكن تا حداديان. برايمان تعريف كرد كه سالهاست مشغول تقسيم كردن انرژياش با مسافراناش است. تا ساعت 10، بساط صبحانه به راه بود، تا 12، شيريني و آبميوه و تا 1 هم ناهار كه از رستوران سفارش ميدهد. گفت خدا ميرساند. تكه روزنامههايي كه دربارهاش گفته بودند را روي شيشهها زده بود.
بساط خوردن كه جمع شد، دفتري داد كه دست به دست كنيم و هرچه ميخواهد دل تنگمان بنويسيم. گفت ميخواهد در كتاب گينس اسماش بيايد. ركورد بزند كه بيش از دو هزار نفر برايش يادداشت نوشتهاند. برايش نوشته بودند كه "در اين تهران خاكستري، يا گنج پيدا كردهاي و يا ديوانهاي. اين روزها گنج كه پيدا نميشود."
شاد بود. خواب از سرم پريد. شادم كرد.
*براي يكي از دوستانم اتفاق افتاد.
مسافرها كامل شد و راه افتاد. همراه سلام يك ظرف شكلات داد كه دست به دست كنيم. گفت شما مسافر "تاكسي شكلاتي" هستيد. چشمانم را باز كردم و به خوشذوقياش لبخند زدم. سفرهاي را به همراه يك جفت دستكش به دست خانم مسافري كه جلو نشسته بود داد و گفت كه مسئوليت صبحانه با ايشان است. نان سنگك و پنير تازه. نفري سه لقمه. ماشين مسير خودش را ميرفت و ما هم يكي يكي لقمهها را ميگرفتيم. از آنهمه انرژي و خوشرويي هم به ذوق آمديم و هم تعجب ميكرديم. گفت آهنگ درخواستي هم برايمان ميگذارد، از ساسيمانكن تا حداديان. برايمان تعريف كرد كه سالهاست مشغول تقسيم كردن انرژياش با مسافراناش است. تا ساعت 10، بساط صبحانه به راه بود، تا 12، شيريني و آبميوه و تا 1 هم ناهار كه از رستوران سفارش ميدهد. گفت خدا ميرساند. تكه روزنامههايي كه دربارهاش گفته بودند را روي شيشهها زده بود.
بساط خوردن كه جمع شد، دفتري داد كه دست به دست كنيم و هرچه ميخواهد دل تنگمان بنويسيم. گفت ميخواهد در كتاب گينس اسماش بيايد. ركورد بزند كه بيش از دو هزار نفر برايش يادداشت نوشتهاند. برايش نوشته بودند كه "در اين تهران خاكستري، يا گنج پيدا كردهاي و يا ديوانهاي. اين روزها گنج كه پيدا نميشود."
شاد بود. خواب از سرم پريد. شادم كرد.
*براي يكي از دوستانم اتفاق افتاد.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
نهان گشت آيین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادويی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدان دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
شعر را كه ميخواني انگار براي همين لحظه است. انگار همين امروز بعد از خواندن اخبار و صفر كردن گودرش، لپتاپ را كناري گذاشته و رفته اين شعر را گفته و آمده است. شك ندارم نابغه بودهست. امروز بزرگداشتاش است. فردوسي.
پراکنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادويی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدان دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
شعر را كه ميخواني انگار براي همين لحظه است. انگار همين امروز بعد از خواندن اخبار و صفر كردن گودرش، لپتاپ را كناري گذاشته و رفته اين شعر را گفته و آمده است. شك ندارم نابغه بودهست. امروز بزرگداشتاش است. فردوسي.
...
"كلوخه غم را بايد به آب دهان خيس كرد و به زبان هي چرخاند و چرخاند و بعد فرو داد. گفتن ندارد."
از داستان کوتاه "انفجار بزرگ"، از زنده یاد هوشنگ گلشیری. در اينجا خودش داستان را برايتان ميخواند. بسيار شنيدني. در نكوهشِ فراموش كردنِ ساده، شاد زيستن. به قول خودش "كفران نعمت ميكنند اين مردم، نميرقصند."
از داستان کوتاه "انفجار بزرگ"، از زنده یاد هوشنگ گلشیری. در اينجا خودش داستان را برايتان ميخواند. بسيار شنيدني. در نكوهشِ فراموش كردنِ ساده، شاد زيستن. به قول خودش "كفران نعمت ميكنند اين مردم، نميرقصند."
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه
نذر روغن ريخته
تمام شهر و تلويزيون و راديو و همه چيز، اين چند روز عزادار است. در هر چه بياستعداد باشيم در اين يك مورد استعداد شگفتانگيزي داريم و ميتوانيم حتي جامجهاني هم برگزار كنيم. اخبار ظهر داشت گريهزاريهاي اقصي نقاط كشور را نشان ميداد كه يعني بله، اين استعداد تنها در تهران متمركز نيست و همه مملكت با هم در عزا و ماتم و گريه نابغه هستيم. در يك شكار لحظهها، پسربچه ده سالهاي را نشان داد كه داشت مثل ابر بهار زار ميزد و آقاي تلويزيون هم هي كلوزآپ ميگرفت كه يعني ما ز گهواره تا گور، اعتقاد و ارادت و بله. رفت سراغ بقيه لحظههاي شكارشده و پسرهاي فشن و دخترهاي آرايشكرده عزادار كه گوشه يكي از همين شكارها، باز همان پسربچه بود. گريه ميكرد همچنان. پدرش هم كنارش بود و او هم گريه ميكرد. پسر، هي اشك ميريخت و دست بابا را ميكشيد كه گريه نكند. از گريه پدرش ترسيده بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)