اين روزها زودتر سر كار ميرسم. به جبر. خوابآلود با شكمي كه مثل صاحباش در حال غرولند بود، سوار تاكسي شدم. اشاره كرد كه قبل از سوار شدن روي در را بخوانم. خواندم. "با لبخند وارد شويد". لبخند زدم و خواستم سوار شوم كه گفت هركس جلو بنشيند بايد صبحانه بدهد. سر صبح كه دلت بيشتر رختخواب ميخواهد تا يك راننده تاكسي پرحرف، در عقب را باز كردم كه تا مقصد چرت بزنم و پرچانگي و مسئوليت صبحانه را وابگذارم به مسافري هشيارتر.
مسافرها كامل شد و راه افتاد. همراه سلام يك ظرف شكلات داد كه دست به دست كنيم. گفت شما مسافر "تاكسي شكلاتي" هستيد. چشمانم را باز كردم و به خوشذوقياش لبخند زدم. سفرهاي را به همراه يك جفت دستكش به دست خانم مسافري كه جلو نشسته بود داد و گفت كه مسئوليت صبحانه با ايشان است. نان سنگك و پنير تازه. نفري سه لقمه. ماشين مسير خودش را ميرفت و ما هم يكي يكي لقمهها را ميگرفتيم. از آنهمه انرژي و خوشرويي هم به ذوق آمديم و هم تعجب ميكرديم. گفت آهنگ درخواستي هم برايمان ميگذارد، از ساسيمانكن تا حداديان. برايمان تعريف كرد كه سالهاست مشغول تقسيم كردن انرژياش با مسافراناش است. تا ساعت 10، بساط صبحانه به راه بود، تا 12، شيريني و آبميوه و تا 1 هم ناهار كه از رستوران سفارش ميدهد. گفت خدا ميرساند. تكه روزنامههايي كه دربارهاش گفته بودند را روي شيشهها زده بود.
بساط خوردن كه جمع شد، دفتري داد كه دست به دست كنيم و هرچه ميخواهد دل تنگمان بنويسيم. گفت ميخواهد در كتاب گينس اسماش بيايد. ركورد بزند كه بيش از دو هزار نفر برايش يادداشت نوشتهاند. برايش نوشته بودند كه "در اين تهران خاكستري، يا گنج پيدا كردهاي و يا ديوانهاي. اين روزها گنج كه پيدا نميشود."
شاد بود. خواب از سرم پريد. شادم كرد.
*براي يكي از دوستانم اتفاق افتاد.
مسافرها كامل شد و راه افتاد. همراه سلام يك ظرف شكلات داد كه دست به دست كنيم. گفت شما مسافر "تاكسي شكلاتي" هستيد. چشمانم را باز كردم و به خوشذوقياش لبخند زدم. سفرهاي را به همراه يك جفت دستكش به دست خانم مسافري كه جلو نشسته بود داد و گفت كه مسئوليت صبحانه با ايشان است. نان سنگك و پنير تازه. نفري سه لقمه. ماشين مسير خودش را ميرفت و ما هم يكي يكي لقمهها را ميگرفتيم. از آنهمه انرژي و خوشرويي هم به ذوق آمديم و هم تعجب ميكرديم. گفت آهنگ درخواستي هم برايمان ميگذارد، از ساسيمانكن تا حداديان. برايمان تعريف كرد كه سالهاست مشغول تقسيم كردن انرژياش با مسافراناش است. تا ساعت 10، بساط صبحانه به راه بود، تا 12، شيريني و آبميوه و تا 1 هم ناهار كه از رستوران سفارش ميدهد. گفت خدا ميرساند. تكه روزنامههايي كه دربارهاش گفته بودند را روي شيشهها زده بود.
بساط خوردن كه جمع شد، دفتري داد كه دست به دست كنيم و هرچه ميخواهد دل تنگمان بنويسيم. گفت ميخواهد در كتاب گينس اسماش بيايد. ركورد بزند كه بيش از دو هزار نفر برايش يادداشت نوشتهاند. برايش نوشته بودند كه "در اين تهران خاكستري، يا گنج پيدا كردهاي و يا ديوانهاي. اين روزها گنج كه پيدا نميشود."
شاد بود. خواب از سرم پريد. شادم كرد.
*براي يكي از دوستانم اتفاق افتاد.
۲ نظر:
چقدرجالب!
مثه توي فيلما مي مونه
سلام دوست من
وب سایت تاکسی شکلاتی رو لطفا داخل وبلاگ تون تبلیغ کنید تا همه مردم با فرهنگی که شما هم باهاش آشنا شدید آشنا بشن:
www.chocotaxi.com
ممنونم دوست من
ارسال یک نظر