۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

اعلام خطر

وسط دعوا، يهو يه حرصي همه وجودت رو فرا مي‌گيره و عصبانيت از تو گوشات مي‌زنه بيرون و دلت مي‌خواد با تمام وجود فرياد بزني. دهنت رو تا جايي كه ماهيچه‌هاش توانايي دارن باز مي‌كني، تمام اعصابت رو تجهيز مي‌كني واسه شليك يه فرياد كه هيچ صدايي نمياد. تمام سلول‌هات در حال فرياد زدن‌اند جز گلوت كه اصله كاريه و انگار تارهاي صوتيت فلج شدن و همه كلماتت كه شليك كردي كمونه كرده و برگشته تو كله‌ات و داره مخ‌ات رو مي‌تركونه. بعد اشكت راه مي‌افته از اين صدايي كه بايد با تمام پتانسيل رها مي‌شد و از جونت مي‌زد بيرون اما تا نوك زبونت هم نرسيد و تو همون گلوت گير كرد و بغض شد.

وقتي بيدار مي‌شم، خيلي دلم مي‌خواد جبران كنم.

هیچ نظری موجود نیست: