۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

ببينيمت...

عليرغم ميل باطني پاي سفره سحر توفيق اجباري نصيب شد تا شنونده حرف‌ها و جملات فرزاد جمشيدي باشم...
با ديدن چهره‌اش بلافاصله جملات نامه‌اش در ذهنم تداعي شد... نامه‌اي كه درست در شب هفت ندا منتشر شد، سه ميليون نفر جمعيت از امام حسين تا آزادي رو «توهم سبز» خواند، باز پاي «دشمن» رو به وسط كشيد، چه ها و چه ها كه در تحسين منصوبان نگفت و در پايان از رئيس جمهورش خواست مانند باران باشد... نامه‌اي كه زودهنگام به ثمر نشست، التفات‌ها شروع شد و طبق روايتي حتي كانديدا شدن براي سحنگويي دولت نيز به گوش‌ها رسيد...
قبل از دعاي سحر نام بيماران نيازمند به دعا رو خوند و من ياد زندانياني افتادم كه از رأفت اسلامي مرد باراني (!) در سلول‌هاي شبيه قبر، سحر رو به افطار مي‌رسانند و متنفر شدم... از امام حسين و عاشورا[ي پلو خورشتي] گفت و من ياد خون‌هاي كف خيابون، قبرهاي بي نام شهدا، رنج مادران تا ابد منتظر و چشم‌ به راه و سكوت اينهمه مدعي خون حسين (ع) افتادم و متنفر شدم... اشك ريخت و من ياد اشك‌هاي مادر اشكان بر سر مزار فرزندش افتادم و متنفر شدم... هنگام سحر بود، دعاها خواند و روايت‌ها نقل كرد و من از ديني كه ملعبه دست قدرت‌طلبان و رياكاران شده و پرچم‌دارانش زبان و چشم بر اينهمه ظلم و بي‌عدالتي بسته‌اند و اونهمه واجبات و مستحباتي كه روز و شب بهش مشغولند و هيچ اثري جز جاي مهر بر پيشاني‌هاشان نداشته، متنفر شدم... من از دين زنگارگرفتة بي‌ثمرشون متنفر شدم...
آقاي جمشيدي، با اينهمه باقيات صالحات، اون دنيا ببينيمت...

پ.ن: حواست هست كه دارن چه بلايي سر دينت و اسم و رسم پيامبرت ميارن ديگه؟!

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

...

دارن صفحه‌هاي جديد تاريخ رو مي‌نويسند. شما قهرمان‌ها و مردهاي اين روزهاييد، تو رو خدا جلو دوربين‌هاشون سرهاتون رو بالا بگيريد!!

پ.ن: خدايا، مي‌شه بپرسم الان دقيقا مشغول چه كاري هستي؟!

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

...

كولرها خاموش، پنجره‌ها باز، يعني تابستون تمومه و پاييز در راهه...

كلي...

از وقتي باز مشتري هر روزه مترو شدم، كلي خانم‌هاي فروشنده مي‌بينم كه كلي چيزهاي هيجان‌انگيز مي‌فروشن و كلي منو وسوسه مي‌كنن... البته اگه نگرانيم از آنفولانزاي خوكي بذاره، كلي هم خاطرات نوشخوار مي‌كنم...

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

FAQ

به نظرت بهتر نبود ماه رمضون رو مي‌ذاشتي تو يكي از ماه‌هاي يه فصل خنك‌تر؟ مثلا همين آبان خودمون؟

...

امروز يه خانومي رو ديدم كه با يه دستش رو گرفته بود و فقط با اون يكي دستش رانندگي مي‌كرد بعد ياد يه شعر از ايرج ميرزا افتادم.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

:|

این ویستا منو کشت!!!

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

Bella Ciao...

پارچه‌هاي سبزرنگ جاي خودشون رو به ماسك‌ها داده‌اند، "سر اومد زمستون"به "نه خارم نه خاشاك"، آوازها به فريادها و همه چيز به يكباره رنگي ديگر به خود گرفته... نااميد نيستم اما هر رنگ و آوا و خاطره‌اي كه بوي اون روزها رو داشته باشه و ياد اون اميدها و اشتياق‌ها رو در درونم زنده كنه، غم سنگين‌تر ته‌نشين شده‌اي رو هم زنده مي‌كنه و دلم به بزرگي اولين باري كه كتك خوردن مردم رو ديدم، اولين باري كه فهميدم گاز اشك‌آور چيه، شبي كه فيلم ندا رو ديدم و صد تا تصوير و خاطره تلخ ديگه، مي‌گيره...

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

عادت مي‌كنيم...

كاش اين روزها براي زودتر تمام شدن از سر و كول هم بالا نمي‌رفتند... كاش عقربه‌ها از هم سبقت نمي‌گرفتند... كاش تو را بيشتر داشتم... و كاش انتظار دوباره‌ام آغاز نمي‌شد...

...

آدم نه تنها گاهي دلش مي‌گيره، گاهي حتي بيشتر هم دلش مي‌گيره... براش دعا كنيم...

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

خاكْ آشنا

"ازدواج به هر دليلي بيهوده است! به نظر من فقط يك نوعشه كه متمدنانه است... اگر مثل انتخابات رياست جمهوري باشه، هر چهار سال طرفين تصميم مي‌گيرند آيا مي‌خوان به هم راي بدن يا نه، اگر خواستند زندگي‌شون رو ادامه مي‌دن... البته بچه همه چيزو عوض مي‌كنه..."
(خاكْ آشنا- بهمن فرمان‌آرا)
زياد هم بد نبود اگه اينجوري بود... البته نه انتخابات به سبك انتخابات‌هاي ايران!

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

آغازش...

براي دومين بار مجبور شدم وبلاگم رو تغيير بدم... يه بار واسه مسخره‌بازي‌هاي پرشين‌بلاگ و اين بار هم واسه جاسوس‌بازي‌هاي بلاگفا... حالا تا گند بلاگر هم در بياد فعلا اينجام...