۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

...

امروز يه خانومي رو ديدم كه با يه دستش رو گرفته بود و فقط با اون يكي دستش رانندگي مي‌كرد بعد ياد يه شعر از ايرج ميرزا افتادم.

هیچ نظری موجود نیست: