۱۴۰۴ تیر ۳, سه‌شنبه

کاشکی آخر این سوز بهاری باشد

سخت می‌گذرد، خیلی سخت. نقطه تعادل زندگی‌ام به هم خورده. حس‌های متناقض می‌آیند و می‌روند. خبرها و بحث‌های بی‌پایان این جنگِ تا به امروز ۱۲ روزه. پرخبری از هرچه تلخی و بی‌خبری از عزیزان و بی‌خبری و بی‌خبری و تنهایی. انگار زیر هجمه اخبار و اتفاق‌ها در خلا زندگی می‌کنم. تنها و دورافتاده در خانه‌ام و کنار پارتنرم که میخواهد و تلاش می‌کند که همراهم باشد اما نمی‌تواند و نمی‌شود. امروز دوستی با بغض می‌گفت شاید اگر همه نمی‌گذاشتیم و نمی‌رفتیم اینطور نمی‌شد. یعنی می‌شد که بمانیم و حریف باشیم؟ 
مغزم از فکر پر است. فکر اینترنتی که قطع است. فکر جنگنده‌ها که همین حالا از غرب راهی تهران‌اند. فکر تهران. فکر ایران.

هیچ نظری موجود نیست: