‏نمایش پست‌ها با برچسب دل‌نوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دل‌نوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ اسفند ۳, جمعه

به عشق از غم و شادی کسی نمی گیرد، که هرچه کرد پسندیده و به آیین بود...

روزی را که عاشق شدم یادم است. یعنی از قبل ترهایش عاشق شده بودم اما آن روز که یقین کردم دیگر قرارِ دل رها شده است از کف و راه بازگشتی نیست.
این عکس برای همان روز پاییزی است که دوان دوان از بازار خودم را رساندم به نیاوران. همان روز که در پارک نیاوران قدم زدیم و کنار نهر آب سعدی خواندیم و من صدای آب را ضبط کردم که همه آن روز را داشته باشم. همه اش را بارها مزه مزه کنم. شب اش که سرم گرم بود پیامی برایش فرستادم که باز سعدی بخواند. خواند. من سرخوشِ مستِ دل از دست داده بودم و او راحتِ اندرونِ مجروح.

۱۳۹۷ آذر ۲۹, پنجشنبه

سه نقطه

شاید از سختی های پنهان دور بودن بشود به وقتی اشاره کرد که غمی بزرگ آمده. دوست عزیزی از دست رفته و تو در اتاق ات نشستی و تمام همدردی و تسکین ات می شود چند کلمه و سه نقطه های مدام با دوستِ دور. سه نقطه هایی که معنی اش بغل ها و اشک ها و دست در دست گرفتن هاست که خودت و دیگری را تسکین دهی.
اشکم روان بود که مارتین آمد و توضیح داد کتابخانه در روزهای کریسمس باز است و رفت و من ماندم و غم، بدون بغل.

۱۳۹۶ آذر ۷, سه‌شنبه

هرچه مراد است


گلدان شیشه‌ای گِرد و گنده کنار تخت را پر از آب کرده. یعنی نیمه‌آب و نیمه‌خاک برای قلمه‌های جدیدش تا ریشه بدوانند. ریشه‌های جوان و برگ‌های تازه. مدام وراندازشان می‌کند و جوانه‌های جدیدِ روز را معرفی می‌کند و نشانه‌های تولد جوانه‌های فردا را. تا فردا شود و بگوید که دیدی گفتم؟ ببین‌ این ریشه جدید را؛ آن برگ تازه را!
روز، خودش را در خانه پهن کرده. هنوز خواب است. خودمان را در بازتاب نور روی گلدان شیشه‌ای می‌بینم. بازوهای حلقه کرده‌اش به دور بدنم را؛ خواب آرام‌اش با صدای نفس‌هایش را؛ آن وقت که پشتم به اوست و پشت کرده‌ایم به جهان؛ و به همه چیزش. منتظر ریشه‌ها و برگ‌های نوی امروز.

۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

ياري بخر و به هيچ مفروش

"ملت عشق" را مي‌خوانم. درونم را چنگ مي‌زند از هرآن‌چه كه از عشق، اين ديوانه‌ترين حس عالم نمي‌دانم و دورم و هوس‌برانگيز توصيف‌اش مي‌كند. وصف زيبايي از عشق دارد كه تقديم كردن قافيه است به بي‌قافيه‌ها، هدف به بي‌هدف‌ها و لذت و هيجان به دلتنگ‌ها. مي‌گويد "مولوي اعتقاد دارد عشق جانمايه هستي‌ست". كه اگر اين‌طور باشد، حتي يك قطره‌اش را هم نبايد هدر داد. 
در يكي از شماره‌هاي "كرگدن"، در يادداشت "ستايش عشق" هم از قول شمس تبريزي نوشته بود كه "اگر ياري نيافتي چوبي بتراش و به آن عشق بورز"
اين نگاه از بالا و رها را كجاي دلم بگذارم؟ از بس كه من و دغدغه‌هايم از اين جانمايه هستي دوريم. حسرت غريبي‌ست.

۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

تو غنیمت دان دمی گر یافتی

اينستاگرام كنار شهرت و محبوبيتي كه هر روز بيش از قبل براي خودش دست و پا مي‌:كند؛ چند روزي‌ست كه حرف جديدي رو كرده است.
اگر دايره +دار گوشه شمال‌غربي صفحه را بزني، مي‌تواني لحظه‌ات را در دم و بداهه‌طور ثبت كني. اسمش "استوري"ست. با استوري مي‌شود بگويي چه در اين لحظه بر تو گذشته و آن را با حسي كه از دل‌ات عبور كرده منتشر كني. تا 24 ساعت هم اين‌حس‌ها و ديده‌ها هست و بعدش ديگر نيست. بداهه و درلحظه بودن‌اش و بعدا ديگر نبودن‌اش را دوست دارم.
انگار چيزي‌ست از جنس زندگي كه در لحظه رخ مي‌دهد و وقتي گذشت ديگر "اديت" و "كنترل زد"بردار نيست. بعد هم با گذر زمان مي‌رود و تمام مي‌شود؛ طوري‌كه انگار هرگز نبوده‌ است. زياد بلد نيستم‌اش و دارم با اين استوري بازي‌ها تمرين‌اش مي‌كنم. شايد كارگر بيفتد و دست از سر رفته‌ها و نيامده‌ها بردارم و رضايت بدهم كه هرچه هست همين لحظه‌ است كه در انتظار دوست در اين كافه كنار پنجره رو به خيابان نشسته‌ام و چاي‌ام با عطر دارچين و گل سرخ‌اش جانم را در اين عصر پاييزي مست كرده است.

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

کاشکی در بغلت راه فراری باشد...2


"دنیا پر است از حرف‌های نگفته، پر است از راه‌های نرفته، کارهای نکرده، خیال‌های بربادرفته، توی اتاق‌مان آن‌قدر حرفِ جامانده، آن‌قدر رویا داریم، که جا برای خودمان نیست، آخر غرق می‌شویم میان بغض‌ها و میان همان حرف‌های نزده، میان خودمان."
شاهین شیخ الاسلامی

۱۳۹۵ اردیبهشت ۶, دوشنبه

كاشكي در بغلت راه فراري باشد...

حسين وي در پستي نوشته بود: «چرا بلد نيستيم كم دوست داشته باشيم؟ چرا بلد نيستيم كم دوست داشته بشيم؟ و چراهايى از اين دست...» همين چند كلمه چندهفته‌اي بود كه در كله‌ام وول مي‌زد و حالا دستش درد نكند به بهترين شكل لبِ كلام گفته شد.
فكر اين‌كه چرا از اين جريان پرسرعت و قويِ خودمحورتر و فردگراتر شدن و فاصله گرفتن از درگيرِ ديگري بودن عقب افتاده‌ام و دست و پا مي‌زنم در پذيرش حقيقتي كه گويا مدت‌هاست بر روابط -خصوصن از نوع دونفره آن- حاكم شده، دست از سرم برنمي‌دارد. شايد نارضايتي روزافزوني كه دارد هرروزه هم مي‌شود از همين‌جاست كه ديگر هميشگي و "فولي‌دديكيتد" ديگري شدن يا خواستن بي‌معني شده و بايد اصلن مدل ذهن را با تغيير جديد منطبق كرد و اول و آخر پذيرفت آن‌چه را كه دل مدام پس‌اش مي‌زند. انگار شرط بقا، بي راهِ فرار، در اين است و جز اين نيست؛ وگرنه قرباني اين سير تكامل (!!!) اجتماعي شده و بلعيده شده‌ايم و نه خاني آمده و نه خاني رفته است.

۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

زني وسواسي در دلم رخت مي‌شورد...

كلمات، بي‌رحم‌ترين دشمن زندگيِ من‌اند. هرآن‌چه از آرامش و بي‌خيالي و سرخوشي كه براي شروع يك روز بقچه مي‌كنم و زيربغل مي‌زنم و راهي مي‌شوم را در طرفه‌العيني مي‌دزدند و مرا بي‌قرار و بي‌خواب و سرگردان و بي‌اشتها و آشفته رها مي‌كنند وسط همان چيزي كه اسمش زندگي‌ست و بايد روزش را به شبش بچسبانم.
در مقابل كلماتي كه در كله‌ام در حال سان دادن هستند، من نهايت تلاشم نشستن است و اعتراف به تهيدستي‌.

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

جنونِ اسفند

آن‌چه از اسفند و جنون گريزناپذيرش ديده و چشيده‌ايم، هول و ولا و تكاپويي‌ست كه بارزترين نشانه‌اش ترافيك كُند و طولاني شبانه و جوشش مردم در ميان پياده‌روها و مغازه‌هاست. انگار هرچه به آخرش مي‌رسيم، دويدن‌ها بيشتر و پرشتاب‌تر مي‌شود. ليست بلندبالاي خريدن‌ها و رفتن‌ها و آمدن‌هاست كه روز به روز و ساعت به ساعت به‌روز مي‌شود. چنان دوان‌دوان چرتكه مي‌اندازيم و اين دوازدهمين ماه را بيشتر به آخرش مي‌رسانيم كه انگار آخرين ماهِ دنياست.
براي همگان كه اسفند پايان گرد و غبار خانه‌ها و كهنگي‌هاست و آغاز روزهاي نو، براي من هيچ نيست. به روال ساليانِ گذشته، راهي جايي دور مي‌شوم كه نشاني از تمام شدن روزها و دوباره شروع شدن‌شان نداشته باشد و پاي هيچ سفره‌اي براي مرور هرآن‌چه بر من رفته و آرزوي هرآن‌چه در پيش است، ننشينم. من روزها را بدون تمام شدن و آغاز شدن دوباره دوست دارم. جايي كه روزها پيوسته و اين دويدن‌ها هميشگي باشد، بدون هيچ نگاهي به رفته‌ها و نيامده‌ها.

۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

چون زلف تو، نآرامم...


آن نفس راحتي كه با تمام شدن امتحان‌ها از عمق جان مي‌كشيديم، حالا آنقدرها هم راحت و عميق نيست؛ حتي اگر امتحانش جامع باشد و فشارش چندبرابر. كه تا تمام نشده جاي خاليش با صد كار ديگر پر شده و باز داري مي‌دوي و باز براي ليست بلندبالاي روياييِ "بماند براي بعد از امتحان" وقت كم است. انگار روزها هميشه قرار است از سر و كول هم بالا بروند. شبيه هم و مثل قبل پرسرعت.
دور زدن كوچه‌ها و كمين كردن براي شكار يك جاي پارك. دوان‌دوان روانه صف بلندبالاي جشنواره شدن. خسته با صورت پاك‌نشده از آرايش افتادن بر روي تخت. با زنگ ساعت پريدن از روي تخت براي جلسه اول صبح. زير و رو كردن كمد به دنبال يك مانتوي اطوشده. كار كردن و فراموش كردن ساعت نهار. خوردن يك ساندويچ دم‌دستي. رييس را پيچيدن و خود را رساندن به كلاس و باشگاه. ترافيك و ترافيك و ترافيك.
اگرچه عقربه‌هاي ساعت مثل قبل دنبال هم مي‌دوند اما چيزي عوض شده. خميردندان جديدي خريدم، با طعم سيب ترش. تا به حال هرچه بود نعناع بود و اوكاليپتوس. طعم اين روزهاست كه پرسرعت‌اند اما شبيه هيچ گذشته‌اي، نه. سيب ترش است، طعم روزهاي جديد و پرشتاب بدون تو.

۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

ته پرِ ليوان براي كودكي كه هنوز ندارمش

بازار داغ و رقابتيِ مادر شايسته‌تر و بهتر بودن را كه بين دوستانم مي‌بينم، جايگاهي براي خودم پيدا نمي‌كنم مگر اميد داشته باشم يك روز بعد از ظهر كه مادر شدم، آن عشق مادري اسطوره‌اي كه همگان از ناب و درك‌نشدني بودنش داد سخن‌ها داده‌اند، ظهور كند و به داد من هم برسد.
حالا جداي اين تلاش‌ها و رقابت‌ها، بارها فكر كرده‌ام چيزي كه بتوانم به‌عنوان يك مادر به او بدهم كه براي همه زندگي‌اش بماند، چه باشد؟ شاه‌كليدي، چيزي كه وقتي دستش را گرفتم و آوردمش در اين زندگي پر از رنج و سختي، دوام بياورد و واقعن بتواند زنده‌گي كند. شايد فقط يك چيز برايش بس باشد. تنها بتوانم يادش بدهم كه در ميان تيرگي‌ها و هرچه سختي در زندگي، هنر ديدن زيبايي‌هايش را هم، هرچند اندك، داشته باشد. روشني‌ها را هم كنار تيرگي‌ها ببيند. خوب ببيند و همه چيز را ببيند.
همين او را بس.

۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه

من از روزها مي‌گذرم و روزها از من...

يك چيزهايي عوض شده است. عكس‌ها را كه مي‌بينم، اشكي در كار نيست. تنها چيزي كه در فكرم مي‌آيد و مي‌رود، كه اين قصه هم تمام شد، که "ایت واز جاست لایک ا مووی، ایت واز جاست لایک ا سانگ".
حسي عجيب و گاهي متضاد. تركيبي از گه‌گاه دلتنگي و يا حتي آرامش و رهايي. خاطرات كه هجوم مي‌آورند، من آرام نشسته‌ام و كاري‌شان ندارم، مي‌گذارم از سر و كولم بالاي‌شان را بروند. معاشقه بدي هم نيست.
بزرگ شده‌ام، حتي در درد كشيدن.

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

به آيين مستان بريدم به خاك...

حالا كه همه از مرتضي پاشايي گفتند، من هم بگويم. يا به قول دوستان لال از دنيا نرم.
مُرد، خدايش بيامرزد. جوان بود و محبوب و سرطان هم كه لاكردار درد دارد. نوشته‌ها و تحليل‌ها نوشته شد و باز دعواها و ياركشي‌ها. حالا آن‌چه بيش از هرچيز در كله من وول مي‌زند جملاتي‌ست كه پس از مرگ، از زبان خانواده‌اش منتشر شد كه "طرفداران واقعي‌اش آن‌ها بودند كه براي شفاي‌اش زيارت عاشورا خواندند" (نه آن‌ها كه هم‌صدا ترانه‌هايش را؟)، "عاشق اهل بيت و اسلام و... بود" (غم ترانه‌هايش از عشق زميني نبود؟) و "خانواده‌اش هم‌سو با نظام و انقلاب است". حرف‌هايي كه به نظر مي‌رسد با آن‌چه از مرحوم ديده و شنيده شده، فاصله دارد.
حالا كاري به دلايل و صحت و سقم اين تأكيدها از طرف بازماندگانش ندارم اما اگر فرض كنيم كه مرحوم با خانواده‌اش از نظر اعتقادي و فرهنگي فاصله عميقي داشته، اين حرف‌ها و تلاش‌ها براي قلبِ واقعيتِ او، وقتي امكان حضور و دفاع ندارد، دور از انصاف و بي‌رحمانه است. حالا مرتضي پاشايي آن‌قدر طرفدار داشت كه صدايش از گلوي آن‌ها شنيده شود و خود واقعي‌اش زير ادعاهاي كذب خانواده‌اش دفن نشود. اين نگراني بيشتر براي آن‌هايي‌ست كه به دليل همين فاصله‌ها وقتي دست‌شان از دنيا كوتاه شد، صدايي، صداي‌شان نشود و واقعيت‌شان هم با خودشان به زيرِ خاك برود. از جمله خودِ من.

۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه

آينه بشكست و رخ يار رفت...

خيابان‌هاي دور و بر كليسا سنگ‌فرش بود. زيبا بود. خلوت بود با باد و سوز شديدِ بيشتر زمستاني تا ميانه پاييزي. صداي موتور كه در كوچه پيچيد، قلبم تندتر زد. ناخواسته صورتم را به سمت ديوار چرخاندم. ترسيده بودم. به هم نگاه كرديم. ترسيده بوديم. گفته بود كه يكي‌شان در همين اطراف جلفا نزديك كليسا بوده است. قلبم هنوز تند مي‌زد. تصور لحظات اتفاق، قلبم را مي‌چلاند. بي‌حرف، راه‌مان را ادامه داديم. از در و ديوار و دنجي كافه‌ها گفتيم. دنجي زيبايي كه ناامنم مي‌كرد. مي‌ترساندم.
تا رسيدن دوباره به ماشينِ با شيشه‌هاي بالاكشيده، هر صداي موتوري و حتي هر عابري، چيزي جز ترس و سياهي نبود. من ترسيده بودم. ترسيده بودم از سوختن. از ديگر صورت نداشتن. ديگر آينه نداشتن. ديگر عكس سلفي نداشتن. ديگر خودم را نداشتن. من خيلي ترسيده بودم.

۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

براي من كه خاطره‌بازم؛ براي من كه تاريخ دوست دارم.

تجربه ساليان مي‌گويد نبايد آثار تاريخي را خراب كرد و جاي‌شان برج‌هاي جديد ساخت. نبايد طاق بستان را بولدوزر انداخت و برج ميلاد علم كرد. كه اين به جاي خود و آن هم به جاي خود.
تجربه ساليانِ من مي‌گويد نبايد با يار جديد به همان جاده‌اي زد كه با يار قديم. بايد صبحانة املت و عدسي  را نگه داشت و صبحانه جديدي، جاي جديدي براي يار جديد و خاطراتش دست و پا كرد. بايد بهار كلكچال را نگه داشت و دست‌خورده‌اش نكرد.
يك زمين بكر، بدون بقچه‌اي از گذشته‌ها. بدون بدبيني‌ها. بدون مقايسه‌ها. بدون حسرت‌ها. موقعيت‌هاي جديد. حرف‌هاي جديد. خوشي‌هاي جديد. با يار جديد.

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

بسم الله اگر حریف مایی

اگر راست مي‌گويي به جاي سطح آب يخ، به چالش لبان داغ دعوتم كن.

۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه

گذشتم از او به خيره‌سري

لنگان لنگان از كمردرد كه از تاكسي پياده شدم صداي آشنا گفت: "بله بفرماييد..." و ضربان قلب من تند شد. پشت سرش بودم. خودش بود كه تلفنش را جواب مي‌داد. موهايش مشهود سفيدتر شده بود. كفش‌ها و كت و شلوار سرمه‌اي، تكراري.
وقتي آهنگي يا بوي عطري آشنا آدم را مي‌برد مي‌گذارد وسط خاطره، ديدن صاحبش چرا نبايد مثل يك گرداب آدم را گيج كند، معلق كند و فروبكشد؟ گيجي‌اي عجيب. از يك‌طرف خاطره، خوب يا بد، مي‌خواهد تو را ببلعد و ببردت همان‌جا كه به آن تعلق دارد. از آن يكي طرف، تو ديگر به آن‌جا تعلق نداري و احساست، خوب يا بد، ديگر با آن حال و هوا نمي‌خواند. گيجي رفت و آمد بين كسي كه آن زمان بودي و آدم جديد اين زمان، طول مي‌كشد تا از سر بپرد اما مي‌پرد.
آن وقت‌ها كه عاشقش بودم هم قدش همين قدر كوتاه بود؟

۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

آن‌چنان سبك كه پرم در هواي دوست

دلم مي‌لرزد. آن‌چنان دستپاچه‌ست نديدبديد انگار كه هرگز نديده از اين آمدن‌ها و رفتن‌ها.
احساس خالي شدن. سبكي. رهايي. از آن حس‌هاست كه تا نيايد و دستت را نگيرد و با خود نبرد، تصوري از وسعت و عمقش نداري. يعني بزرگي‌اش به بزرگي درگيري و تنگنايي بسته است كه درش گرفتار بوده‌اي.
حالا از آن حس‌هاست. از آن لحظه‌هاست. از آن ناب‌هاش. از آن‌ها كه بايد زيرشان خط كشيد تا از ياد نرود. تا مثل آدامس بچسبد ته مخ. تا باشد از اين لحظه‌ها.

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

Blue Jasmine

برای من و هر که خیانت را چشیده و کشیده است. دیدن‌اش درد داشت اما به زیبایی‌اش دَر.

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

به راه پرستاره مي‌کشاني‌ام

تازه از خانه دوست برگشته‌ام. درست يك ماه است كه پسردار شده است. بي‌خوابي و مادري و دلواپسي‌هاي مشهورِ آن از سر و رويش مي‌باريد. ساعت از سه گذشته‌ست. صداي باران است و اتاقِ تاريك و نور مانيتور و من و بي‌خوابي.
چشم كه ببندم كافي‌ست تا با اين صدا سفر كنم از تهران به زرين‌دشت باراني بعد از كنكور، يا بيدار شدن‌ها در صبح‌هاي باراني شمال، يا باران‌هاي ديوانه استراليا و يا بزرگراه‌گردي‌هاي عاشقانه در نيمه‌شب‌هاي باراني تهران.