‏نمایش پست‌ها با برچسب سفر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سفر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۸ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

ژِم پَقی


چند ماه پیش که درخواست فردریک در کوچ‌سرفینگ را لبیک گفتم و از پاریس مهمان خانه‌ام شد؛ بسیار از کشورش گفت و هیجان دیدن پاریس را به دلم انداخت. پاریسی که در این چند روز دیدم زیباتر از تعریف‌های فردریک و تصورات خودم بود. شهر زیبا، زنده و پر از محله. عاشق کوچه‌هایش شدم.
از پاریس جالب‌تر اما، فرانسوی‌های بسیار مبادی آداب و بعضا خاله‌زنک بودند. توصیه بدو ورود، استفاده مکرر از بونژو، مقسی و پقدون به‌عنوان شکّر میان کلامِ انگلیسی بود که "بگو، خوش‌شان می‌آید!". کلا از تعارف و مناسباتی که در معاشرت‌هاشان دیدم و درک کردم، تنه به تنه خودمان می‌زدند و گاها با تذکرهاشان یادم می‌رفت سوار متروی پاریس هستم و انگار که متروی امام خمینی‌ست. خوراکی‌ها و خصوصا شراب‌شان هم که بماند.

۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

سرزمينِ شراب‌هاي رنگ به رنگ و طعم به طعم

دلم مي‌خواست بيشتر از گرجستان و خاصّه شهر تفليس بنويسم. از زبان و خط جالبش. از مردم مذهبي، خسته و سردش. از كليساها و كافه‌ها و رستوران‌هايش. از خيابان‌هاي زيباي هميشه زنده‌اش. از غذاهاي بي‌نظيرش. از زيرگذرهاي پرمغازه هيجان‌انگيزش. از شراب‌هاي بي‌نظيرِ خوشمزه و ارزانش. از ديدني‌هاي تاريخي و طبيعت مست‌كننده‌اش. از سرما و بادهايش. از متروي در اعماق زمينِ هيجان‌انگيزش. از بازار ميوه و بازارهاي محلي‌اش. از استالين باجذبه‌اش.
از سفرم. از خنده‌هاي عميق و شادي‌هاي واقعي‌مان. از مستي‌ها و رقص‌ها و آواز خواندن‌هامان. از دوستي‌هاي جالب و جديدمان كه هنوز ازشان سيرابيم. از گشت‌ها و پياده‌روي‌هاي طولاني‌مان در دل شهر. از شب‌گردي‌هامان. از عكس‌ها و سلفي‌ها و فيگورها و خنده‌هامان. از هتل لاگژري و لوكس‌مان و اتاق‌مان در طبقه يازده با نمايي تمام عيار از تفليسِ زيبا.
از بهترين خارج‌گردي‌هايم بود.

۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه

آينه بشكست و رخ يار رفت...

خيابان‌هاي دور و بر كليسا سنگ‌فرش بود. زيبا بود. خلوت بود با باد و سوز شديدِ بيشتر زمستاني تا ميانه پاييزي. صداي موتور كه در كوچه پيچيد، قلبم تندتر زد. ناخواسته صورتم را به سمت ديوار چرخاندم. ترسيده بودم. به هم نگاه كرديم. ترسيده بوديم. گفته بود كه يكي‌شان در همين اطراف جلفا نزديك كليسا بوده است. قلبم هنوز تند مي‌زد. تصور لحظات اتفاق، قلبم را مي‌چلاند. بي‌حرف، راه‌مان را ادامه داديم. از در و ديوار و دنجي كافه‌ها گفتيم. دنجي زيبايي كه ناامنم مي‌كرد. مي‌ترساندم.
تا رسيدن دوباره به ماشينِ با شيشه‌هاي بالاكشيده، هر صداي موتوري و حتي هر عابري، چيزي جز ترس و سياهي نبود. من ترسيده بودم. ترسيده بودم از سوختن. از ديگر صورت نداشتن. ديگر آينه نداشتن. ديگر عكس سلفي نداشتن. ديگر خودم را نداشتن. من خيلي ترسيده بودم.

۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

Small world or what?

احتمال ديدن هم زمان يك همكلاسي قديمي و يك همكار حتي در ميدان وليعصر تهران هم احتمال زيادي نيست چه رسد به كشتي اول صبح كاباتاش به بيوك آدا در استانبول!

۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

زنگ‌ها براي كه به صدا در نمي‌آيد؟

اين روزهاي داغ و طولاني كه انگار به پشت ميزنشيني و روزمرگي در حال گذشتن است؛ روزهاي پرفكر و شلوغي‌ست. دفترچه را بالا و پايين مي‌كنم تا كاري از قلم نيفتاده باشد. تقويم و نوت گوشي هم كه به جاي خود. ليست‌شان كه مي‌كنم آرام مي‌شوم كه به زودي تيكي كنارشان خواهد آمد و تمام. به زودي؟... دفترچه را مي‌اندازم داخل كيف و به جاي مقاله و اول مهر و كار و مرخصي، به آلبالوپلويي كه دوست قرار است براي شب بپزد و من قرار است مقاومت كنم و نخورم، فكر مي‌كنم. به فينالي كه قرار است دور هم ببينيم و تمام.
مثلن انگار قرار است سوت پايان بازي فينال را كه زدند، زمان هم متوقف شود. در زمين بازي، برنده‌ و بازنده، خوشحال و ناراحت خشك‌شان بزند. تلويزيون ثابت و صامت شود و خبري از آمار بعد از بازي و تعداد شوت‌ها و كورنرها نباشد. روي مبل درازكش باشم در حالي‌كه به دنبال موبايلم هستم تا ساعت را براي 6:30 روي زنگ بگذارم و چرتكه بيندازم كه اگر همين لحظه بخوابم مي‌شود چند ساعت خواب. و تمام. بدون دل كندن اجباري فردا از تخت. بدون همكار رواعصاب. بدون دفترچه. بدون ليست.
دست مي‌كنم داخل كيف به دنبال دفترچه. به دنبال ليست. یاد سفر استانبول روشنم می دارد...

۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

"...از این پس همه چیز تکراری‌ست جز مهربانی"

تا زمان قرار چند ساعتی مانده‌ست. بهره کافی و وافی می‌برم از هرچه زمان است که می‌شود از بستن بار سفر و آماده شدن صرفه‌جویی کرد و بیشتر در تخت ماند. موبایل به دست، غرق در پلاس و وبلاگستان.
روز اول سال است و کلمه‌ها رنگ و بوی عید دارد. از آن‌چه گذشت می‌گویند و آن‌چه دوست دارند در پیش باشد. از این‌که مثلن بهار خجسته‌ای داشت سالی که گذشت. طبیعتش. هوایش. یا مثلن زمستان خسته‌کننده‌ای بود کنار جزوه‌ها و کتاب‌ها و نکته‌ها و امتحانات. یا سال پر از احساسی بود کنار یار. شاید هم سال پر از دل‌گرفتگی‌ای بود کنار شکسته شدن مادر. یا سال پر شوری کنار مادر شدن دوست. یا سال پرامیدی بود. یا سالی بود پر از مشغله‌های کاری و مالی. یا سال پرفیلمی بود، سال کم‌کتابی بود، سال پرورزشی بود و سال خوبی بود.
حالا دیگر تا زمان سفر چیز زیادی نمانده‌ست. هنوز در چمدان باز است، لباس‌ها و وسایل کف خانه ولو. بارها را که ببندم، 93 خوبی در پیش است با خوزستان و کارون و قلیه ماهی.
پ.ن: از قليه ماهي خبري نبود اما با قرمه سبزي شوشتري و نون چرب و ماهي بني و... به خوبي جبران شد.