‏نمایش پست‌ها با برچسب دي‌روزنوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دي‌روزنوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۷ اسفند ۳, جمعه

به عشق از غم و شادی کسی نمی گیرد، که هرچه کرد پسندیده و به آیین بود...

روزی را که عاشق شدم یادم است. یعنی از قبل ترهایش عاشق شده بودم اما آن روز که یقین کردم دیگر قرارِ دل رها شده است از کف و راه بازگشتی نیست.
این عکس برای همان روز پاییزی است که دوان دوان از بازار خودم را رساندم به نیاوران. همان روز که در پارک نیاوران قدم زدیم و کنار نهر آب سعدی خواندیم و من صدای آب را ضبط کردم که همه آن روز را داشته باشم. همه اش را بارها مزه مزه کنم. شب اش که سرم گرم بود پیامی برایش فرستادم که باز سعدی بخواند. خواند. من سرخوشِ مستِ دل از دست داده بودم و او راحتِ اندرونِ مجروح.

۱۳۹۷ بهمن ۱۵, دوشنبه

اسخِونینگن


وسط فوریه بارانیِ پرباد، یک یکشنبه آفتابی مطبوع از نعمت‌های بهشتی بود که حیف کردن‌اش گناه محض محسوب می‌شد. خودشان بهش می‌گویند اسخِونینگن. ساحل شِونینگن. نزدیک‌ترین دریا تا من.
از اتوبوس که پیاده شدم نقشه می‌گفت یک خیابان را مستقیم بروم دیگر رسیده‌ام. سربالایی بود و تا به بالای خیابان نمی‌رسیدم نمی‌دیدم‌اش. رسیدم. دیدم‌اش. حس غریبی بود. مثل فیلم‌ها که یک جرقه می‌خورد و همه چیز از جلوی چشم می‌گذرد. دریا را که دیدم نخ تسبیح‌طور هرچه دریا دیده بودم و دوست داشتم و نداشتم جلوی چشم‌ام بود. 
وقتی بعد از اینکه سبلان را زدیم از سمت شمال برگشتیم. تن خسته و روان شادمان را به آب زدیم. وقتی میانکاله را رکاب زده بودیم و تا جایی که شن‌ها هنوز زیر پای‌مان بود زدیم به دل دریا. شب ساحل مفنق؛ زیبایی و خوشی‌ای که هرگز از یادم نمی‌رود. پلانکتون‌های زیباترین که با حرکت پاهامان روی آب را روشن می‌کردند. شنا کردن‌مان در ساحل چنددرخت وقتی نمک آب پوست‌مان را سوزن سوزن می‌کرد. ساحل خالی و سفید نیوکسل و تنهایی‌ها و دلتنگی‌های نیوکسل. دریای آبی چشم‌نواز بیروت و آن سفر هشت روزه بی‌نظیر. ساحل انزلی و آن سرباز جوان که مدام تذکر می‌داد داخل آب نروید. ساحل بابلسر و خروار خاطرات‌اش. ساحل قشم زیبا، هنگام زیباتر و هرمز زیباترین. شب‌اش. روزش. همه وقت‌اش.
نگاهم به دریای شِونینگن بود و همه دریاهای دیگر جلوی چشم‌ام بودند. آن‌جا بودم و هزارجای دیگر بودم جز آن‌جا. حالا تا کدام دریا، بعدترها دریای شِونینگن و این عصر عجیب و کوتاه را جلوی چشم‌ام بیاورد.

۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

"...از این پس همه چیز تکراری‌ست جز مهربانی"

تا زمان قرار چند ساعتی مانده‌ست. بهره کافی و وافی می‌برم از هرچه زمان است که می‌شود از بستن بار سفر و آماده شدن صرفه‌جویی کرد و بیشتر در تخت ماند. موبایل به دست، غرق در پلاس و وبلاگستان.
روز اول سال است و کلمه‌ها رنگ و بوی عید دارد. از آن‌چه گذشت می‌گویند و آن‌چه دوست دارند در پیش باشد. از این‌که مثلن بهار خجسته‌ای داشت سالی که گذشت. طبیعتش. هوایش. یا مثلن زمستان خسته‌کننده‌ای بود کنار جزوه‌ها و کتاب‌ها و نکته‌ها و امتحانات. یا سال پر از احساسی بود کنار یار. شاید هم سال پر از دل‌گرفتگی‌ای بود کنار شکسته شدن مادر. یا سال پر شوری کنار مادر شدن دوست. یا سال پرامیدی بود. یا سالی بود پر از مشغله‌های کاری و مالی. یا سال پرفیلمی بود، سال کم‌کتابی بود، سال پرورزشی بود و سال خوبی بود.
حالا دیگر تا زمان سفر چیز زیادی نمانده‌ست. هنوز در چمدان باز است، لباس‌ها و وسایل کف خانه ولو. بارها را که ببندم، 93 خوبی در پیش است با خوزستان و کارون و قلیه ماهی.
پ.ن: از قليه ماهي خبري نبود اما با قرمه سبزي شوشتري و نون چرب و ماهي بني و... به خوبي جبران شد.

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

به راه پرستاره مي‌کشاني‌ام

تازه از خانه دوست برگشته‌ام. درست يك ماه است كه پسردار شده است. بي‌خوابي و مادري و دلواپسي‌هاي مشهورِ آن از سر و رويش مي‌باريد. ساعت از سه گذشته‌ست. صداي باران است و اتاقِ تاريك و نور مانيتور و من و بي‌خوابي.
چشم كه ببندم كافي‌ست تا با اين صدا سفر كنم از تهران به زرين‌دشت باراني بعد از كنكور، يا بيدار شدن‌ها در صبح‌هاي باراني شمال، يا باران‌هاي ديوانه استراليا و يا بزرگراه‌گردي‌هاي عاشقانه در نيمه‌شب‌هاي باراني تهران.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

تابستاني كه گذشت

تابستان كه مي‌شد، زندگي به پشت بام منتقل مي‌شد. سفره انداختن و شام خوردن، دور هم نشستن و گپ زدن و توت و هندوانه خوردن، سريال ديدن با چند تا سيمي كه از پنجره داده بوديم بالا، خوابيدن كنار هم و دست و پاهايي كه نصفه شب در هم گره مي‌خورد. رختخواب‌ها كه پهن مي‌شد و بادي مي‌خورد، ديگر خود بهشت بود غلت زدن روي تشك‌هاي خنك و يا دم صبح‌ها كه هوا خنك‌تر و يا حتي سردتر مي‌شد، مچاله شدن زير پتوي گرم. همسايه‌ها هم بودند. سر كه مي‌چرخاندي زندگي‌هايي را كه به راه بود روي بقيه پشت‌بام‌ها مي‌ديدي. هرچند، شب‌هايي هم بود كه باران مي‌زد و پتو و تشك به دست و كول، مي‌دويديم داخل و خواب‌مان تكه پاره مي‌شد (صداي جيغ و داد همه پشت‌بام‌هاي اطراف بلند بود) و يا صبح‌هايي كه آفتاب روي‌مان مي‌افتاد و به بي‌رحمانه‌ترين شكل ممكن بيدارمان مي‌كرد.

انگار رسم بود. يادم نيست از كي ورافتاد اما ديگر ورافتاد.

هوا گرم شده. هنوز كولر به راه نكرده‌ايم. پنجره را باز مي‌گذارم. سراغ تختم كه مي‌روم خنك است. از همان خنك‌هاي تابستاني كه گذشت.

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

آتروپات

دكمه وسط‌‌ كيسه‌اش رو كه فشار مي‌داديم آب توش يه‌جوري مي‌شد انگار كه داره يخ مي‌زنه اما گرم مي‌شد.

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

فصل‌الخطاب

حسابي داشتم حرص مي‌خوردم از طرفداري‌هاي متعصبانه‌اي كه مامان‌خانم از پسر ارشدش مي‌كرد. با غرغرهام حسادتم رو ابراز مي‌كردم و اعتراض به اين‌همه تبعيض در حق دختر خانواده و دفاع از جامعه زنان. در حالي‌كه مشغول سخنراني و استدلال بودم و يه جمله تموم نشده مي‌رفتم سراغ جمله بعد، سرش رو كرد زير پتو و از اون زير گفت: "تو چه مي‌دوني بچه اول اون‌هم اگه پسر باشه يعني چي" و خوابيد. دختر بودم و يه بچه اون وسط‌ها مسط‌ها.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

چرتكه

مي‌گفتن اگه شعار هفته و صلوات بعدش رو خوب بلند داد بزنيم، ثوابش به اندازه‌اي‌ست كه اگه همه درخت‌هاي دنيا قلم بشن و درياها و رودخونه‌ها جوهر، بازهم نمي‌تونن ثوابش رو بنويسن. يه روايت ديگه‌اي هم بود كه ثوابش به اندازه تعداد قطرات آبي‌ست كه از پرنده‌اي كه تازه از آب مياد بيرون و خودش رو تكون مي‌ده، پرت مي‌شه اينور اونور. وقتي حنجره‌ام رو پاره مي‌كردم، همه‌اش پرنده و درخت ميومد جلو چشم‌ام. اينجوري بود كه ثواب كردن رو ياد گرفتيم، "ما دبستاني‌ها".

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

So Far, So Close

در حال گودرگردي بودم. يكي از پست‌ها، تصاوير تعدادي از اهداكنندگان اعضا رو نشون مي‌داد كه سايت اهدا عضو منتشر كرده بود. روي آدم‌ها دقيق شدم. روي چشم‌هاشون، نگاهاشون. تو رديف يكي مونده به آخر، يه چهره آشنا بود. يهو منو از پشت لپ‌تاپ كند و برد گذاشت وسط كلاس‌هاي دانشكده نساجي. استاد زبان فني مهندسي‌مون بود. آقاي ملكي. ترم يك دانشگاه. شنبه‌ها و دوشنبه‌ها. از بس حس درس خوندن نبود و تمرين‌هاش رو حل نمي‌كردم، زياد دل خوشي از كلاس‌هاش نداشتم و هي مي‌پيچوندم. اما خب خودش آدم خوبي بود. همه تلاش‌اش رو مي‌كرد كه از ما يه مشت آدم با پشتكار و پرتلاش و ساعي در بياره تا دنيا رو ديگرگون كنيم.
اينجا كه عكس‌اش رو ديدم يهو به نظرم اومد اون روزها چقدر دورن و چقدر اتفاق از اون‌ نقطه تا حالا افتاده و اونو از پاي اون تخته سياه آورده گذاشته تو اين عكس و بعد هم سر راه من سبز شده تا آخر قصه‌اش رو بدونم. چقدر هم انگار نزديك‌اند از بس كه تصاوير و حس اون روزها هنوز تازه و زنده‌ست.
خدا رحمتش كنه.

http://www.irupload.ir/images/9u3uwvr7b6rcpdaw6q1.jpg

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

...

http://www.irupload.ir/images/elqx836s9r2zttk5ifyl.jpg
از خدامون بود که بذارن ما هم گوجه له کنیم. گوجه ها رو که تو ظرف پیدا می کردیم به سمت هم فشار می دادیم و ریخت و هیکل هم رو با آب گوجه نشونه می گرفتیم. خودمون و لباسامون و خونه و زندگی و محل پر می شد از بوی گوجه لهیده و نمک و رب.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

...

تو كيفم طبق معمول پر از خوراكي بود، كلوچه محلي، خرما، لواشك و... . بوهاشون با هم قاطي شده بود و يه بوي جديد تو كيفم درست شده بود. بوي حنا. يه بوي قديمي از حنا، يه بوي دور. بوي كاسه مسي مامان‌بزرگم كه حنا رو توش خيس مي‌كرد، بوي دستاش، بوي موهاش، بوي اتاقش. بوي جشن‌هاي حنابندون كه شب قبل از عروسي به راه مي‌كردن و عروس ظرف حنا رو دور مي‌چرخوند و كف دست‌ها حنا مي‌ذاشت و ما هم واسه يه نقطه حنا كه كف دست‌مون بذاره خودمون رو مي‌كشتيم. بوي اسفند و حنا قاطي مي‌شد و همه خونه رو پر مي‌كرد. بوي اون روزهايي كه مامانم به زور قبل حموم واسه تقويت موهامون حنا مي‌ذاشت رو سرمون و ما هم از ترس اينكه موهامون قرمز نشه عجز و لابه مي‌كرديم كه زودتر بپريم زير دوش. زير دوش كه مي‌رفتيم حموم از بوش پر مي‌شد و تيكه‌تيكه‌هاش با آب از رو سرمون روون مي‌شد رو زمين.
هي سرم رو مي‌كنم تو كيفم.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

سه‌شنبه‌ها ساعت شش عصر

دوره‌اي* بود كه راديويي بودم، يعني از تي‌وي به تازگي كنده بودم و بيشتر وقتم رو با راديو مي‌گذروندم و بيشتر راديو پيام. خوبيش اين بود كه از زندگي نمي‌افتادم و كنار انجام كارهام اونهم روشن بود و همدم شب‌بيداري‌هام...
از بين برنامه‌هايي كه بود، شامگاهي سه‌شنبه‌شب‌هاي راديو پيام چيز ديگري بود. عيشي كامل با صداي گيراي حميد امجد و دست‌نوشته‌ها و دل‌نوشته‌هاش و اون موسيقي بسيار دل‌نشين‌ برنامه كه آدم رو عاشق مي‌كرد... ساعت شش عصر سه‌شنبه‌شب‌ها ساعتي بود كه بين كارهام جايي براي خودش باز كرده بود. در اون گيرودار كه هر تفريحي رو بر خودم حرام كرده بود، اين چهار ساعت در هفته براي خودم بود، براي دلم... چند تا نوار كاست از بخش‌هايي از برنامه كه دوست‌تر داشتم ضبط كرده بودم كه امشب باهاشون رفتم وسط اون روزها...

مي‌گويي هاه اين هم باران، بيا زير چتر
مي‌گويم اينهمه انتظار باران را نكشيده‌ام كه وقتي باريد از سر راهش كنار بكشم
مي‌گويي خيس مي‌شوي ديوانه
مي‌گويم بگذار ديوانه‌اي هم خيس شود
آنهم توي دنيايي كه بيشتر مردمانش تمام عمر خشك مي‌مانند

مي گويي كي مي‌شود اين تابستان بگذرد
مي‌گويم تابستان چكار به تو دارد رهاش كن خودش مي‌گذرد
مي‌گويي يعني نبايد منتظر پاييز بود
مي‌گويم چرا گرچه پاييز هم حتي بي انتظار تو خواهد آمد اما مهم اين است كه وقتي پاييز هم رسيد تو خواهي گفت كي مي‌شود اين پاييز بگذرد

مي‌گويي گرما آدم را كلافه مي‌كند
مي‌گويم تو كلافه‌اي سرد باشد يا گرم فرقي نمي‌كند
مي‌گويي يعني حق ندارم منتظر گذشتن گرما باشم
مي‌گويم تو براي لذت بردن از زندگي، براي احساس خوشبختي هميشه خودت را معطل رسيدن چيزي مي‌كني. راستش را بگو اينها بهانه نيست تا لذت بردن از زندگي را، احساس خوشبختي را عقب بيندازي؟
مي‌گويي يعني چكار كنم؟
مي‌گويم كوكت را عوض كن، با گرما هم مي‌شود حالي كرد...

الان كه به اون روزها فكر مي‌كنم انگار خيلي از آنچه امروز از حس و علاقه و سليقه دارم، ريشه در آن روزها، در آن لذت‌ها و آن حس‌ها داره؛ مثل علاقه‌ام به نمايشنامه‌خواني بعد از خواندن آثار امجد خصوصا «بي شير و شكر»اش...

پ.ن: البته راديو پيام جذابيت‌هاي ديگه‌اي هم داشت، شبانگاهي چهارشنبه‌ها با اجراي داريوش كاردان با اون بخش صورتي‌اش، اجراي سهيل محمودي يا صالح‌ علا با اون قربون‌صدقه‌هاش واسه شنونده‌ها، شعرهاي زيبا، موسيقي‌هاي جديد و كلاسيكي كه با سليقه انتخاب مي‌شد و يا آهنگ‌هاي مورد علاقه‌اي كه نطلبيده پخش مي‌شد و كلي مي‌چسبيد و هزار تا جذابيت ديگه...

*اين دوره بيشتر شامل سال سوم دبيرستان و پيش‌دانشگاهي بود كه با عبور از سونامي كنكور همه چيز زير و رو شد و براي هميشه راديو از زندگي‌ام حذف شد.

...

دهه فجر كلاس دوم ابتدايي نمايش‌اش رو بازي كرديم. هيچكدوم نمي‌دونستيم بيست سال بعد به كارمون مياد...

پ.ن: من يكي از پرنده‌ها بودم. بماند كه سر به دست آوردن نقش كاكلي چه نقشه‌ها كه نكشيدم؛ از نوع بي‌ثمر البته! يه جورايي آرزوم بود...

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

...

فرداي روزي كه كنكور داديم همه تو مدرسه دور هم جمع شديم ... بحث سر كنكور بود و حواشي‌اش كه خبر رسيد يكي از دوستان تجربي نيومده و مونده خونه كه درس بخونه!!! بعدا كاشف به عمل اومد كه ايشون با خودش چرتكه انداخته و حساب كتاب كرده (از اون چرتكه‌هاي اون دوران كه مي‌انداختيم به جون لحظه‌هامون با اون برنامه‌ريزي‌هاي كذايي) كه اگه احيانا امسال رتبه‌اش مناسب نباشه و قبول نشه اگه از همين الان شروع كنه خب سه ماه از رقباش جلو مي‌افته ديگه!
به نظرم اگه يه انسان‌شناسي چيزي تو اون دوران پانسيون با ما بود كلي مي‌تونست پديده نادر كشف كنه! دارالمجانيني بود واسه خودش. بعدا باز بيشتر راجع به اون دوران و لحظاتي كه هر روز تو ذهنم كم‌رنگ‌تر مي‌شه مي‌نويسم اگرچه استرس و فشار زيادي كه بخاطر كنكور تحمل مي‌كرديم خيلي چيزهاي دوست‌داشتني رو خراب كرد اما خوشبختانه نه همه‌اش رو.
لازمه بگم كه خدا به كنكوري‌هاي سال بعد از ما رحم كرد و اون دوست اعجوبه‌مون همون سال قبول شد.