‏نمایش پست‌ها با برچسب عکس‌نوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عکس‌نوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۸ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

ژِم پَقی


چند ماه پیش که درخواست فردریک در کوچ‌سرفینگ را لبیک گفتم و از پاریس مهمان خانه‌ام شد؛ بسیار از کشورش گفت و هیجان دیدن پاریس را به دلم انداخت. پاریسی که در این چند روز دیدم زیباتر از تعریف‌های فردریک و تصورات خودم بود. شهر زیبا، زنده و پر از محله. عاشق کوچه‌هایش شدم.
از پاریس جالب‌تر اما، فرانسوی‌های بسیار مبادی آداب و بعضا خاله‌زنک بودند. توصیه بدو ورود، استفاده مکرر از بونژو، مقسی و پقدون به‌عنوان شکّر میان کلامِ انگلیسی بود که "بگو، خوش‌شان می‌آید!". کلا از تعارف و مناسباتی که در معاشرت‌هاشان دیدم و درک کردم، تنه به تنه خودمان می‌زدند و گاها با تذکرهاشان یادم می‌رفت سوار متروی پاریس هستم و انگار که متروی امام خمینی‌ست. خوراکی‌ها و خصوصا شراب‌شان هم که بماند.

۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

لطفا!

دكتر از جلسه اساتيد با رييس‌جمهور نقل مي‌كرد كه باب گلايه‌ها و درد دل گفتن‌ها باز شده بود.

بزرگي* گفت آقاي رييس‌جمهور، آيا تا به حال در شب به گوگل ارت سر زده‌ايد؟ شرق زمين، دو كشور همسايه، كره شمالي و جنوبي را ديده‌ايد؟
دلايل بسيار است براي اين تفاوت؛ ولي به نظر من تفاوت اصلي در يك نكته است: ماندن در مدار بين‌الملل! لطفا ما را به مدار بين‌الملل برگردانيد.
*آن بزرگ كسي نبود جز دكتر سريع‌القلم.

۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

"...از این پس همه چیز تکراری‌ست جز مهربانی"

تا زمان قرار چند ساعتی مانده‌ست. بهره کافی و وافی می‌برم از هرچه زمان است که می‌شود از بستن بار سفر و آماده شدن صرفه‌جویی کرد و بیشتر در تخت ماند. موبایل به دست، غرق در پلاس و وبلاگستان.
روز اول سال است و کلمه‌ها رنگ و بوی عید دارد. از آن‌چه گذشت می‌گویند و آن‌چه دوست دارند در پیش باشد. از این‌که مثلن بهار خجسته‌ای داشت سالی که گذشت. طبیعتش. هوایش. یا مثلن زمستان خسته‌کننده‌ای بود کنار جزوه‌ها و کتاب‌ها و نکته‌ها و امتحانات. یا سال پر از احساسی بود کنار یار. شاید هم سال پر از دل‌گرفتگی‌ای بود کنار شکسته شدن مادر. یا سال پر شوری کنار مادر شدن دوست. یا سال پرامیدی بود. یا سالی بود پر از مشغله‌های کاری و مالی. یا سال پرفیلمی بود، سال کم‌کتابی بود، سال پرورزشی بود و سال خوبی بود.
حالا دیگر تا زمان سفر چیز زیادی نمانده‌ست. هنوز در چمدان باز است، لباس‌ها و وسایل کف خانه ولو. بارها را که ببندم، 93 خوبی در پیش است با خوزستان و کارون و قلیه ماهی.
پ.ن: از قليه ماهي خبري نبود اما با قرمه سبزي شوشتري و نون چرب و ماهي بني و... به خوبي جبران شد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

در مي‌زند بهار


هفته‌هاي آخر سال است. زندگي با سرعت بيشتري در خيابان‌ها و مغازه‌ها جريان دارد. بوي بهار از سرشاخه‌هاي تازه‌سبزِ روي درخت‌ها بلند است. نوروزِ درراه در همهمه بازار دلبرانه جولان مي‌دهد. و من خودم را با خيالِ راحت در  شلوغي دلچسب‌اش گم مي‌كنم.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

دوستاني بهتر از آب روان


خسته، نفس‌زنان و گرسنه رسيديم به پناهگاه شيرپلا. ولو شديم و آماده از عزا درآوردن شكم‌هاي خالي. جشن تولد هم قرار بود باشد. ميز را چيديم. شمع‌ها را روشن كرديم. شمارش معكوس شروع شد. دوستانم مي‌شمردند و من آماده مي‌شدم كه فوت كنم. وقتي واردِ سي سالگي مي‌شوي، به اندازه كافي وقت داري خودت را آماده كني. شماره‌هاي آخر كه نفسم را براي فوت كردن جمع كردم؛ همه كوهنوردهاي پناهگاه هم با ما مي‌شمردند. يك پناهگاه منتظر متولد شدنم بودند. با تمام نفس فوت كردم. همه دست زدند. همه تولد مبارك خواندند. همه كيك خورديم. همه شاد بوديم.
يادِ تولد سوت و كور پارسال افتادم كه در استراليا تنها بودم. و اينكه نزديك‌ترين آدم زندگي‌ام هم تلاش چنداني براي شاد كردنِ من نداشت.
در اين يك سالِ پرماجرا، هرچه گذشت، خوب يا بد؛ خوشبخت‌تر شدم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

TAXIs


پ.ن: با ذوق گفت كه شماره‌اش هم با شماره ماشين‌ خودش يكي‌ست. نگاه كردم. با ماژيك شماره ماشين‌اش را روي جاي پلاك نوشته بود.

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

...

براي ديدن لاله‌هاي واژگون رفته بوديم. از روستايي كه هر چه فكر مي‌كنم اسمش را به ياد نمي‌آورم عبور مي‌كرديم كه بساط عروسي به راه بود. البته بيشتر دامادي، از بس كه همه مرد بودند كه مي‌رقصيدند و از زن‌ها و به‌خصوص عروس، خبري نبود. شلوارهاي گشاد، ساز و سرود و آهنگ كردي و رقص با چوب. ازمان دعوت كردند كه بايستيم و كمي كنارشان شاد باشيم. دور ايستاده بوديم و رقص و شادي مردانه‌شان را تماشا مي‌كرديم. نبرد بود. هر كه با چوب در ميانه رقص زودتر بر پاي ديگري مي‌زد برنده بود و بايد به رقص با حريف ديگري ادامه مي‌داد.


عكس گرفتن‌ها و فيلم‌ گرفتن‌ها كه تمام شد، رفتيم كه سوار ماشين شويم. از كنارمان دويد و زودتر از ما از پله‌هاي اتوبوس بالا رفت و در صندلي انتهاي ماشين نشست. 8-9 ساله مي‌خورد. چهره غيرعادي‌اش و سكوت‌اش و نگاه مستمرش متعجب‌مان كرده بود. نگاه‌مان مي‌كرد و هيچ عكس‌العملي به اينكه ما غريبه‌ايم و قرار است برويم و او اشتباه سوار ماشين ما شده، نشان نمي‌داد. مي‌خواست با ما بيايد با آرامش غريب‌ش به دنياي شلوغ و آشفته‌مان.

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

رويش ناگزير جوانه

در نقطه‌اي از اين شهر زندگي مي‌كنم كه بافت سنتي و مذهبي‌اش هرگز اجازه رها كردن فريادهاي سبز فروخفته‌مان را نداده است. چند روزي‌ست كه همه ديوارها و ايستگاه‌هاي اتوبوس پر شده از نقاشي. طرح‌هايي از بستني‌‌هاي قيفي‌ سياه و سبز.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

همه سابسكرايبرهاي من!


بعضي اعداد ناگزيرند از بعضي مفاهيم! D:

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

همچين محل كاري داريم ما

http://www.irupload.ir/images/0h1wmc0yxfbb2299dtv.jpg

http://www.irupload.ir/images/mmec2tbmcq4uv45yz3ay.jpg
يعني ظرف‌هاي غذاهامون هم بله؟! D:

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

مادری

http://www.irupload.ir/images/7jajyidoverojk06q5f.jpg

هر روز چک‌شون می‌کنم ببینم چقدر قد کشیدن. یه جای معرکه براشون پیدا کردم که هر روز کلی آفتاب بخورن. وسطی خیلی نازک نارنجیه. یه روز آفتاب نخورد یه برگ‌اش افتاد. کسی می‌دونه اون اولی سمت راست اسم‌اش چیه؟! گیس‌های قرمزش رو دورش افشون کرده بود، خوشم اومد، خریدمش.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

...


http://www.irupload.ir/images/8fvayop25jbh9w45x45o.jpg

وسط پياده‌رو تقاطع خيابون‌هاي آپادانا و مهناز

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

So Far, So Close

در حال گودرگردي بودم. يكي از پست‌ها، تصاوير تعدادي از اهداكنندگان اعضا رو نشون مي‌داد كه سايت اهدا عضو منتشر كرده بود. روي آدم‌ها دقيق شدم. روي چشم‌هاشون، نگاهاشون. تو رديف يكي مونده به آخر، يه چهره آشنا بود. يهو منو از پشت لپ‌تاپ كند و برد گذاشت وسط كلاس‌هاي دانشكده نساجي. استاد زبان فني مهندسي‌مون بود. آقاي ملكي. ترم يك دانشگاه. شنبه‌ها و دوشنبه‌ها. از بس حس درس خوندن نبود و تمرين‌هاش رو حل نمي‌كردم، زياد دل خوشي از كلاس‌هاش نداشتم و هي مي‌پيچوندم. اما خب خودش آدم خوبي بود. همه تلاش‌اش رو مي‌كرد كه از ما يه مشت آدم با پشتكار و پرتلاش و ساعي در بياره تا دنيا رو ديگرگون كنيم.
اينجا كه عكس‌اش رو ديدم يهو به نظرم اومد اون روزها چقدر دورن و چقدر اتفاق از اون‌ نقطه تا حالا افتاده و اونو از پاي اون تخته سياه آورده گذاشته تو اين عكس و بعد هم سر راه من سبز شده تا آخر قصه‌اش رو بدونم. چقدر هم انگار نزديك‌اند از بس كه تصاوير و حس اون روزها هنوز تازه و زنده‌ست.
خدا رحمتش كنه.

http://www.irupload.ir/images/9u3uwvr7b6rcpdaw6q1.jpg

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

...

http://www.irupload.ir/images/elqx836s9r2zttk5ifyl.jpg
از خدامون بود که بذارن ما هم گوجه له کنیم. گوجه ها رو که تو ظرف پیدا می کردیم به سمت هم فشار می دادیم و ریخت و هیکل هم رو با آب گوجه نشونه می گرفتیم. خودمون و لباسامون و خونه و زندگی و محل پر می شد از بوی گوجه لهیده و نمک و رب.