‏نمایش پست‌ها با برچسب روزنوشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب روزنوشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۸ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

ژِم پَقی


چند ماه پیش که درخواست فردریک در کوچ‌سرفینگ را لبیک گفتم و از پاریس مهمان خانه‌ام شد؛ بسیار از کشورش گفت و هیجان دیدن پاریس را به دلم انداخت. پاریسی که در این چند روز دیدم زیباتر از تعریف‌های فردریک و تصورات خودم بود. شهر زیبا، زنده و پر از محله. عاشق کوچه‌هایش شدم.
از پاریس جالب‌تر اما، فرانسوی‌های بسیار مبادی آداب و بعضا خاله‌زنک بودند. توصیه بدو ورود، استفاده مکرر از بونژو، مقسی و پقدون به‌عنوان شکّر میان کلامِ انگلیسی بود که "بگو، خوش‌شان می‌آید!". کلا از تعارف و مناسباتی که در معاشرت‌هاشان دیدم و درک کردم، تنه به تنه خودمان می‌زدند و گاها با تذکرهاشان یادم می‌رفت سوار متروی پاریس هستم و انگار که متروی امام خمینی‌ست. خوراکی‌ها و خصوصا شراب‌شان هم که بماند.

۱۳۹۸ فروردین ۸, پنجشنبه

سال نو شد

من که سرشار از نوروز و سال نویی بودم، وارد آفیس شدم و همه آن انرژی در یک مورنینگِ ساده خلاصه شد و نشستم به روال هر روز و به کار هر روز. بدین صورت تفاوت محیط و فرهنگ و رسوم و هرچه، رفت در چشم ام.

۱۳۹۷ مرداد ۲۷, شنبه

وسط این‌همه تابستون قلب‌ الاسد


جمع اضدادم... آیا از دیر شدن ویزا خوشحال باشم که موج تغییری قرار نیست روزهای پیش رو را ببلعد و هر روز در ثبات و یکنواختی قرار است بیاید و برود و جا باشد برای فکرهای آرام و نوی کم‌خطرتر در آغوش همه دوست‌داشتنی‌هایم؟ یا برای آمدن‌اش هر روز ایمیل‌ام را چک کنم که هیجان و تجربه جدیدی در راه است و شاید دریچه‌ای قرار است باز شود به روزهای متفاوت و تغییرهای بزرگ بابازگشت یا بی‌بازگشت؟
عزای تنهایی و غربت‌اش را بگیرم و یا تکرار فرصت دوباره با خود بودن و با خود ساختن هیجان زده‌ام کند؟ کلید انداختن‌ها به خانه تاریک و خالی را مرور کنم و یا سفرها و آزادی‌هایی را که قرار است به کام بکشم؟
شاید تضادها و رفتن‌ها و برگشتن‌ها بین شدن‌ها و نشدن‌ها و رفتن‌ها و ماندن‌ها بد هم نباشد که هیچ شادی و غم عمیقی را به هیچ کدام‌شان گره نزده‌ام و آرام نشسته‌ام به تماشا که آخر به کجاها برد این امید ما را...

۱۳۹۶ آذر ۷, سه‌شنبه

هرچه مراد است


گلدان شیشه‌ای گِرد و گنده کنار تخت را پر از آب کرده. یعنی نیمه‌آب و نیمه‌خاک برای قلمه‌های جدیدش تا ریشه بدوانند. ریشه‌های جوان و برگ‌های تازه. مدام وراندازشان می‌کند و جوانه‌های جدیدِ روز را معرفی می‌کند و نشانه‌های تولد جوانه‌های فردا را. تا فردا شود و بگوید که دیدی گفتم؟ ببین‌ این ریشه جدید را؛ آن برگ تازه را!
روز، خودش را در خانه پهن کرده. هنوز خواب است. خودمان را در بازتاب نور روی گلدان شیشه‌ای می‌بینم. بازوهای حلقه کرده‌اش به دور بدنم را؛ خواب آرام‌اش با صدای نفس‌هایش را؛ آن وقت که پشتم به اوست و پشت کرده‌ایم به جهان؛ و به همه چیزش. منتظر ریشه‌ها و برگ‌های نوی امروز.

۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

تو غنیمت دان دمی گر یافتی

اينستاگرام كنار شهرت و محبوبيتي كه هر روز بيش از قبل براي خودش دست و پا مي‌:كند؛ چند روزي‌ست كه حرف جديدي رو كرده است.
اگر دايره +دار گوشه شمال‌غربي صفحه را بزني، مي‌تواني لحظه‌ات را در دم و بداهه‌طور ثبت كني. اسمش "استوري"ست. با استوري مي‌شود بگويي چه در اين لحظه بر تو گذشته و آن را با حسي كه از دل‌ات عبور كرده منتشر كني. تا 24 ساعت هم اين‌حس‌ها و ديده‌ها هست و بعدش ديگر نيست. بداهه و درلحظه بودن‌اش و بعدا ديگر نبودن‌اش را دوست دارم.
انگار چيزي‌ست از جنس زندگي كه در لحظه رخ مي‌دهد و وقتي گذشت ديگر "اديت" و "كنترل زد"بردار نيست. بعد هم با گذر زمان مي‌رود و تمام مي‌شود؛ طوري‌كه انگار هرگز نبوده‌ است. زياد بلد نيستم‌اش و دارم با اين استوري بازي‌ها تمرين‌اش مي‌كنم. شايد كارگر بيفتد و دست از سر رفته‌ها و نيامده‌ها بردارم و رضايت بدهم كه هرچه هست همين لحظه‌ است كه در انتظار دوست در اين كافه كنار پنجره رو به خيابان نشسته‌ام و چاي‌ام با عطر دارچين و گل سرخ‌اش جانم را در اين عصر پاييزي مست كرده است.

۱۳۹۵ مرداد ۱۳, چهارشنبه

کلاغی در ذهن من است، پاره سنگی در دستم...

با دوست ديرين هرگزنديده‌اي از روزمرگي‌ها و گذران عمر مي‌گفتيم و بيشتر مي‌گفتم. از بدوبدوها و از هر لحظه‌اي را زندگي كردن‌ها و از لذت خوشايند خستگي‌هاي بعدش. مي‌گفتم و تعجب مي‌كرد. پرسيد: «از چه چيزي فرار مي‌كني؟ از خودت؟ از تنها ماندن با خودت؟» از خودم؟
پنجره باز است و در سكوت خالص نيمه شب، صداهاي تابستان از حياط به گوش مي‌رسد. دانه‌هاي قرمز پشه‌زدگي پراكنده روي پوستم و خلوت شبانه من و خودم. از خودم مي‌ترسم؟

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

کاشکی در بغلت راه فراری باشد...2


"دنیا پر است از حرف‌های نگفته، پر است از راه‌های نرفته، کارهای نکرده، خیال‌های بربادرفته، توی اتاق‌مان آن‌قدر حرفِ جامانده، آن‌قدر رویا داریم، که جا برای خودمان نیست، آخر غرق می‌شویم میان بغض‌ها و میان همان حرف‌های نزده، میان خودمان."
شاهین شیخ الاسلامی

۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

سرزمينِ شراب‌هاي رنگ به رنگ و طعم به طعم

دلم مي‌خواست بيشتر از گرجستان و خاصّه شهر تفليس بنويسم. از زبان و خط جالبش. از مردم مذهبي، خسته و سردش. از كليساها و كافه‌ها و رستوران‌هايش. از خيابان‌هاي زيباي هميشه زنده‌اش. از غذاهاي بي‌نظيرش. از زيرگذرهاي پرمغازه هيجان‌انگيزش. از شراب‌هاي بي‌نظيرِ خوشمزه و ارزانش. از ديدني‌هاي تاريخي و طبيعت مست‌كننده‌اش. از سرما و بادهايش. از متروي در اعماق زمينِ هيجان‌انگيزش. از بازار ميوه و بازارهاي محلي‌اش. از استالين باجذبه‌اش.
از سفرم. از خنده‌هاي عميق و شادي‌هاي واقعي‌مان. از مستي‌ها و رقص‌ها و آواز خواندن‌هامان. از دوستي‌هاي جالب و جديدمان كه هنوز ازشان سيرابيم. از گشت‌ها و پياده‌روي‌هاي طولاني‌مان در دل شهر. از شب‌گردي‌هامان. از عكس‌ها و سلفي‌ها و فيگورها و خنده‌هامان. از هتل لاگژري و لوكس‌مان و اتاق‌مان در طبقه يازده با نمايي تمام عيار از تفليسِ زيبا.
از بهترين خارج‌گردي‌هايم بود.

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

جنونِ اسفند

آن‌چه از اسفند و جنون گريزناپذيرش ديده و چشيده‌ايم، هول و ولا و تكاپويي‌ست كه بارزترين نشانه‌اش ترافيك كُند و طولاني شبانه و جوشش مردم در ميان پياده‌روها و مغازه‌هاست. انگار هرچه به آخرش مي‌رسيم، دويدن‌ها بيشتر و پرشتاب‌تر مي‌شود. ليست بلندبالاي خريدن‌ها و رفتن‌ها و آمدن‌هاست كه روز به روز و ساعت به ساعت به‌روز مي‌شود. چنان دوان‌دوان چرتكه مي‌اندازيم و اين دوازدهمين ماه را بيشتر به آخرش مي‌رسانيم كه انگار آخرين ماهِ دنياست.
براي همگان كه اسفند پايان گرد و غبار خانه‌ها و كهنگي‌هاست و آغاز روزهاي نو، براي من هيچ نيست. به روال ساليانِ گذشته، راهي جايي دور مي‌شوم كه نشاني از تمام شدن روزها و دوباره شروع شدن‌شان نداشته باشد و پاي هيچ سفره‌اي براي مرور هرآن‌چه بر من رفته و آرزوي هرآن‌چه در پيش است، ننشينم. من روزها را بدون تمام شدن و آغاز شدن دوباره دوست دارم. جايي كه روزها پيوسته و اين دويدن‌ها هميشگي باشد، بدون هيچ نگاهي به رفته‌ها و نيامده‌ها.

۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

2048

نصب بازي‌ها بر روي موبايل يا تبلت شايد در نگاه اول چيزي جز اتلاف وقت و نماد بيكاري آدم نباشد اما از طرفي هم مي‌تواند اجحاف بزرگي در حق‌شان باشد. وقتي هجمه‌اي از فكرها، خيال‌ها و هيجان‌هاي خوب يا بد به سراغ‌مان مي‌آيد، كجا مي‌شود حواس‌پرتي‌اي بهتر از يك بازي پيدا كرد كه براي دقايقي از دنيا و هرآن‌چه دغدغه در آن است غيب شويم و برويم و در يك خلاء تمام‌عيار گم شويم. جايي كه دست هيچ خيالي و نگراني‌اي به آدم نرسد و براي چند لحظه هم كه شده نفس تازه كنيم. بازي‌ها درمان‌هاي خوبي هستند براي رفتن و نبودن، هرچند كوتاه، هرچند سطحي.

۱۳۹۴ بهمن ۲۶, دوشنبه

The beauty of everyday life


اينترنت دانشگاه از آن خوف‌هاش است. سرعت دانلود فيلم از سرعت كپي آن بر روي هارد هم بيشتر است. بدعادت مي‌كند آدم را. ديگر جايي جز دانشگاه دست و دل آدم به اينترنت نمي‌رود. "Download Manager" نصب كردم و شروع كردم به دانلود. هرچه فيلم از نامزدهاي اسكار يادم بود را رديف كردم و دانلود پشتِ دانلود.
چندتايي كه ديدم فيلم‌هاي خوبي بودند. از آن‌ها كه من دوست‌تر دارم: "Based on True Story". قابل توجه بود كه تمام فيلم‌هايي كه از دانلودشده‌ها تا به حال ديده‌ام از اين دسته بوده‌اند:
"Bridge of Spies", "Legend", "Everest", "Secret in Their Eyes", "Spotlight", "Steve Jobs", "The Revenant", "Trumbo", "The Big Short" و "Experimenter".
برايم جالب است كه روند فيلم‌هاي برتر به سمت داستان‌هايي‌ست كه به دليل تحقق‌شان در جايي و در زماني باورپذيرتر هستند و بيننده را بيشتر درگير مي‌كنند. كه اگر فيلم تكاپوي يك گروه براي كشف حقيقت را به تصوير مي‌كشد، دانستن اين‌كه روزي بوده‌اند كساني در همين حد مصمم و پيگير، لذت ديدن حال و احوال‌شان را دوچندان (به دلِ من باشد حتي چندچندان) مي‌كند.
توصيه‌شان مي‌كنم.

۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

چون زلف تو، نآرامم...


آن نفس راحتي كه با تمام شدن امتحان‌ها از عمق جان مي‌كشيديم، حالا آنقدرها هم راحت و عميق نيست؛ حتي اگر امتحانش جامع باشد و فشارش چندبرابر. كه تا تمام نشده جاي خاليش با صد كار ديگر پر شده و باز داري مي‌دوي و باز براي ليست بلندبالاي روياييِ "بماند براي بعد از امتحان" وقت كم است. انگار روزها هميشه قرار است از سر و كول هم بالا بروند. شبيه هم و مثل قبل پرسرعت.
دور زدن كوچه‌ها و كمين كردن براي شكار يك جاي پارك. دوان‌دوان روانه صف بلندبالاي جشنواره شدن. خسته با صورت پاك‌نشده از آرايش افتادن بر روي تخت. با زنگ ساعت پريدن از روي تخت براي جلسه اول صبح. زير و رو كردن كمد به دنبال يك مانتوي اطوشده. كار كردن و فراموش كردن ساعت نهار. خوردن يك ساندويچ دم‌دستي. رييس را پيچيدن و خود را رساندن به كلاس و باشگاه. ترافيك و ترافيك و ترافيك.
اگرچه عقربه‌هاي ساعت مثل قبل دنبال هم مي‌دوند اما چيزي عوض شده. خميردندان جديدي خريدم، با طعم سيب ترش. تا به حال هرچه بود نعناع بود و اوكاليپتوس. طعم اين روزهاست كه پرسرعت‌اند اما شبيه هيچ گذشته‌اي، نه. سيب ترش است، طعم روزهاي جديد و پرشتاب بدون تو.

۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

ميان ماه من تا ماه گردون


شايد هرقدر هم كه از رسانه‌هاي ملّي دور هستم اما باز اثر خود را در تصوراتم داشته‌اند كه تصويري نه‌چندان فاجعه از ايران و وضعيت آن نسبت به دنيا و هرآن‌چه در آن مي‌گذرد در ذهنم ساخته شده است.
دانشكده هر سال، در كنفرانس مديريت از فارغ التحصيلان خارج‌نشين و خارج‌استاد و خارج‌دانشمند دعوت مي‌کند كه بيايند و تحقيقات يك سال گذشته خود را براي ما محققان محقر داخل‌نشين ارائه دهند. حالا در اين ميان مقاله‌ها و كارهايي هم از پايان‌نامه‌ها و تحقيقات داخلي نيز در سخنراني‌ها و سمينارها ارائه مي‌شود. فاجعه و شوك از شکاف تصورات ذهنی و واقعیت آن‌جايي حادث مي‌شود كه از بد روزگار توالي برنامه‌هاي كنفرانس به‌گونه‌ای رقم بخورد و يك تحقيق حرفه‌اي هاروارد بیزینس اسکول در كنار يك مقاله داخلي ارائه شود. آن‌جاست که خوب شیرفهم می‌شویم كه ما كجا و آن‌ها كجا؟ در همه چیز ما کجا و آن‌ها کجا؟ هرچند نبايد ناديده گرفت كه جو حاكم بر دانشگاه‌ها به شكلي‌ست كه اگر تحقيق درست و درماني هم انجام شود چرا در مجله‌ها و كنفرانس‌هاي خارجي چاپ نشود؟ اين‌گونه است كه آن‌چه مي‌ماند براي كنفرانس‌هاي داخلي ته جعبه است.
البته اين داستان آن روي سكه‌اي هم دارد كه به‌نوعی برای من ته پر لیوان است؛ که اين‌جا ايران است و بضاعت ما محدود و خبري هم نيست و دكترا، دكترا ما داريم مي‌آييم.

۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه

من از روزها مي‌گذرم و روزها از من...

يك چيزهايي عوض شده است. عكس‌ها را كه مي‌بينم، اشكي در كار نيست. تنها چيزي كه در فكرم مي‌آيد و مي‌رود، كه اين قصه هم تمام شد، که "ایت واز جاست لایک ا مووی، ایت واز جاست لایک ا سانگ".
حسي عجيب و گاهي متضاد. تركيبي از گه‌گاه دلتنگي و يا حتي آرامش و رهايي. خاطرات كه هجوم مي‌آورند، من آرام نشسته‌ام و كاري‌شان ندارم، مي‌گذارم از سر و كولم بالاي‌شان را بروند. معاشقه بدي هم نيست.
بزرگ شده‌ام، حتي در درد كشيدن.

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

به آيين مستان بريدم به خاك...

حالا كه همه از مرتضي پاشايي گفتند، من هم بگويم. يا به قول دوستان لال از دنيا نرم.
مُرد، خدايش بيامرزد. جوان بود و محبوب و سرطان هم كه لاكردار درد دارد. نوشته‌ها و تحليل‌ها نوشته شد و باز دعواها و ياركشي‌ها. حالا آن‌چه بيش از هرچيز در كله من وول مي‌زند جملاتي‌ست كه پس از مرگ، از زبان خانواده‌اش منتشر شد كه "طرفداران واقعي‌اش آن‌ها بودند كه براي شفاي‌اش زيارت عاشورا خواندند" (نه آن‌ها كه هم‌صدا ترانه‌هايش را؟)، "عاشق اهل بيت و اسلام و... بود" (غم ترانه‌هايش از عشق زميني نبود؟) و "خانواده‌اش هم‌سو با نظام و انقلاب است". حرف‌هايي كه به نظر مي‌رسد با آن‌چه از مرحوم ديده و شنيده شده، فاصله دارد.
حالا كاري به دلايل و صحت و سقم اين تأكيدها از طرف بازماندگانش ندارم اما اگر فرض كنيم كه مرحوم با خانواده‌اش از نظر اعتقادي و فرهنگي فاصله عميقي داشته، اين حرف‌ها و تلاش‌ها براي قلبِ واقعيتِ او، وقتي امكان حضور و دفاع ندارد، دور از انصاف و بي‌رحمانه است. حالا مرتضي پاشايي آن‌قدر طرفدار داشت كه صدايش از گلوي آن‌ها شنيده شود و خود واقعي‌اش زير ادعاهاي كذب خانواده‌اش دفن نشود. اين نگراني بيشتر براي آن‌هايي‌ست كه به دليل همين فاصله‌ها وقتي دست‌شان از دنيا كوتاه شد، صدايي، صداي‌شان نشود و واقعيت‌شان هم با خودشان به زيرِ خاك برود. از جمله خودِ من.

۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه

آينه بشكست و رخ يار رفت...

خيابان‌هاي دور و بر كليسا سنگ‌فرش بود. زيبا بود. خلوت بود با باد و سوز شديدِ بيشتر زمستاني تا ميانه پاييزي. صداي موتور كه در كوچه پيچيد، قلبم تندتر زد. ناخواسته صورتم را به سمت ديوار چرخاندم. ترسيده بودم. به هم نگاه كرديم. ترسيده بوديم. گفته بود كه يكي‌شان در همين اطراف جلفا نزديك كليسا بوده است. قلبم هنوز تند مي‌زد. تصور لحظات اتفاق، قلبم را مي‌چلاند. بي‌حرف، راه‌مان را ادامه داديم. از در و ديوار و دنجي كافه‌ها گفتيم. دنجي زيبايي كه ناامنم مي‌كرد. مي‌ترساندم.
تا رسيدن دوباره به ماشينِ با شيشه‌هاي بالاكشيده، هر صداي موتوري و حتي هر عابري، چيزي جز ترس و سياهي نبود. من ترسيده بودم. ترسيده بودم از سوختن. از ديگر صورت نداشتن. ديگر آينه نداشتن. ديگر عكس سلفي نداشتن. ديگر خودم را نداشتن. من خيلي ترسيده بودم.

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

دست به دست، برسد به دست اهلش

دوست ترك‌زبانم گاهي وسط گپ و گفت‌هامان كلمه‌اي به تركي مي‌گويد. از او كه معني فارسي‌اش را مي‌خواهم، نگاهم مي‌كند. يعني نداريدش.
حالا من هم بايد همان‌ شكلي نگاه كنم وقتي مي‌خواهم كلمه‌اي را در فارسي با حروف بزرگ (كپيتال) بنويسم. كه يعني اين يك كلمه معمولي نيست. تاكيد دارد. صدايش بلند است. مهم است. سرش مكث كن. بهش فكر كن. نكته‌اش را بگير.
نداريم‌اش.

۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

لطفا!

دكتر از جلسه اساتيد با رييس‌جمهور نقل مي‌كرد كه باب گلايه‌ها و درد دل گفتن‌ها باز شده بود.

بزرگي* گفت آقاي رييس‌جمهور، آيا تا به حال در شب به گوگل ارت سر زده‌ايد؟ شرق زمين، دو كشور همسايه، كره شمالي و جنوبي را ديده‌ايد؟
دلايل بسيار است براي اين تفاوت؛ ولي به نظر من تفاوت اصلي در يك نكته است: ماندن در مدار بين‌الملل! لطفا ما را به مدار بين‌الملل برگردانيد.
*آن بزرگ كسي نبود جز دكتر سريع‌القلم.

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

رهي به تركستان

با دوستان ترك‌مان خوش مي‌گذرد. كم‌كم حرف‌هامان از آب و هوا و ترافيك گذشته و به روزمره‌ترها و اشتراك‌هاي جديد رسيده است. خاطرات مشترك‌ از راننده تاكسي‌هاي رواعصاب، رستوران‌هاي هيجان‌انگيز، كافه‌ها، فيلم‌ها و... . ساعت‌ها كنارشان انگليسي حرف زدن و شنيدن، هيجان‌زده‌ام مي‌كند و هر بار مشتاقم به ديدارشان. حالا كه ما هم استانبول‌شان را ديده‌ايم، هرآن‌چه از شهرهاي هم ديده‌ايم و تجربه كرده‌ايم را بيشتر كنار هم مي‌گذاريم. تازه‌هاي جديدي از تهران و ايران برايم مي‌گويند كه همه‌اش هم بد و منفي نيست و چه بسا از زبان آن‌ها خنده‌دار هم هست. خوش‌گذران و اهل خوراكي و پرحرف هستند و كنارشان زمان زود مي‌گذرد و خوش.
*شركت كتاب "سيري در نهج‌البلاغه" مطهري را به كاركنان داده است. به او هم داده‌اند. هيجان‌زده كتاب را نشانم مي‌دهد و مي‌گويد كه دلش مي‌خواسته بخواندش اما يك كلمه‌اش را هم نفهميده. از من مي‌خواهد برايش بگويم چيست. نااميدش كردم كه از كتاب هيجان‌انگيز تخصصي يا يك اثر هنري شگفت‌انگيز خبري نيست.
*از روي نقشه برايشان اسم جاهايي كه بايد براي رفت‌وآمد تاكسي بگيرند را مي‌خوانم تا تلفظ درستش را ياد بگيرند: "جاااااااااااامِ جــــــــــــــــــــم!!!" از زبان فارسي نكته‌اي را كه خوب ياد گرفته‌اند كش دادن صداها و با مكث ادا كردن بخش‌بخشِ كلمات است. تا به حال دقت نكرده بودم به اين‌همه كـــــــــــــــــــش دادن.
*پرسيد: دريا، "جان" يعني چه؟ از مغازه‌دار شنيده بود. من هم ليستي از معاني مختلف با صداها و اداهاي مختلف "جان" برايش توضيح دادم. "جان"اي كه به راننده مي‌گوييم و "جان"اي كه به همكار مي‌گوييم و "جان"اي كه به يار. آخر يك كلمه و اين‌همه تلفظ و معني؟؟
*عاشق پاساژ پايتخت يا به اصطلاح خودشان پايتكت هستند. هر بار كه مي‌بينيم‌شان يك تكه از تكنولوژي روز را به كلكسيون‌شان اضافه كرده‌اند. به نظرشان آن‌قدر ارزان است كه هيجان‌زده مي‌خواهند همه پاساژ را بخرند و با خود ببرند تركيه.

۱۳۹۳ تیر ۲۵, چهارشنبه

گذشتم از او به خيره‌سري

لنگان لنگان از كمردرد كه از تاكسي پياده شدم صداي آشنا گفت: "بله بفرماييد..." و ضربان قلب من تند شد. پشت سرش بودم. خودش بود كه تلفنش را جواب مي‌داد. موهايش مشهود سفيدتر شده بود. كفش‌ها و كت و شلوار سرمه‌اي، تكراري.
وقتي آهنگي يا بوي عطري آشنا آدم را مي‌برد مي‌گذارد وسط خاطره، ديدن صاحبش چرا نبايد مثل يك گرداب آدم را گيج كند، معلق كند و فروبكشد؟ گيجي‌اي عجيب. از يك‌طرف خاطره، خوب يا بد، مي‌خواهد تو را ببلعد و ببردت همان‌جا كه به آن تعلق دارد. از آن يكي طرف، تو ديگر به آن‌جا تعلق نداري و احساست، خوب يا بد، ديگر با آن حال و هوا نمي‌خواند. گيجي رفت و آمد بين كسي كه آن زمان بودي و آدم جديد اين زمان، طول مي‌كشد تا از سر بپرد اما مي‌پرد.
آن وقت‌ها كه عاشقش بودم هم قدش همين قدر كوتاه بود؟