من که سرشار از
نوروز و سال نویی بودم، وارد آفیس شدم و همه آن انرژی در یک مورنینگِ ساده خلاصه شد و
نشستم به روال هر روز و به کار هر روز. بدین صورت تفاوت محیط و فرهنگ و رسوم و هرچه، رفت در چشم ام.
نمایش پستها با برچسب خارج. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب خارج. نمایش همه پستها
۱۳۹۷ بهمن ۱۵, دوشنبه
اسخِونینگن
وسط فوریه بارانیِ پرباد، یک یکشنبه آفتابی مطبوع از نعمتهای بهشتی بود که حیف کردناش گناه محض محسوب میشد. خودشان بهش میگویند اسخِونینگن. ساحل شِونینگن. نزدیکترین دریا تا من.

از اتوبوس که پیاده شدم نقشه میگفت یک خیابان را مستقیم بروم دیگر رسیدهام. سربالایی بود و تا به بالای خیابان نمیرسیدم نمیدیدماش. رسیدم. دیدماش. حس غریبی بود. مثل فیلمها که یک جرقه میخورد و همه چیز از جلوی چشم میگذرد. دریا را که دیدم نخ تسبیحطور هرچه دریا دیده بودم و دوست داشتم و نداشتم جلوی چشمام بود.
وقتی بعد از اینکه سبلان را زدیم از سمت شمال برگشتیم. تن خسته و روان شادمان را به آب زدیم. وقتی میانکاله را رکاب زده بودیم و تا جایی که شنها هنوز زیر پایمان بود زدیم به دل دریا. شب ساحل مفنق؛ زیبایی و خوشیای که هرگز از یادم نمیرود. پلانکتونهای زیباترین که با حرکت پاهامان روی آب را روشن میکردند. شنا کردنمان در ساحل چنددرخت وقتی نمک آب پوستمان را سوزن سوزن میکرد. ساحل خالی و سفید نیوکسل و تنهاییها و دلتنگیهای نیوکسل. دریای آبی چشمنواز بیروت و آن سفر هشت روزه بینظیر. ساحل انزلی و آن سرباز جوان که مدام تذکر میداد داخل آب نروید. ساحل بابلسر و خروار خاطراتاش. ساحل قشم زیبا، هنگام زیباتر و هرمز زیباترین. شباش. روزش. همه وقتاش.
نگاهم به دریای شِونینگن بود و همه دریاهای دیگر جلوی چشمام بودند. آنجا بودم و هزارجای دیگر بودم جز آنجا. حالا تا کدام دریا، بعدترها دریای شِونینگن و این عصر عجیب و کوتاه را جلوی چشمام بیاورد.
۱۳۹۷ آذر ۲۹, پنجشنبه
سه نقطه
شاید از سختی های پنهان دور بودن بشود به وقتی اشاره کرد که غمی بزرگ آمده. دوست عزیزی از دست رفته و تو در اتاق ات نشستی و تمام همدردی و تسکین ات می شود چند کلمه و سه نقطه های مدام با دوستِ دور. سه نقطه هایی که معنی اش بغل ها و اشک ها و دست در دست گرفتن هاست که خودت و دیگری را تسکین دهی.
اشکم روان بود که مارتین آمد و توضیح داد کتابخانه در روزهای کریسمس باز است و رفت و من ماندم و غم، بدون بغل.
۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه
سرزمينِ شرابهاي رنگ به رنگ و طعم به طعم
دلم ميخواست بيشتر از گرجستان و خاصّه شهر تفليس بنويسم. از زبان و خط جالبش. از مردم مذهبي، خسته و سردش. از كليساها و كافهها و رستورانهايش. از خيابانهاي زيباي هميشه زندهاش. از غذاهاي بينظيرش. از زيرگذرهاي پرمغازه هيجانانگيزش. از شرابهاي بينظيرِ خوشمزه و ارزانش. از ديدنيهاي تاريخي و طبيعت مستكنندهاش. از سرما و بادهايش. از متروي در اعماق زمينِ هيجانانگيزش. از بازار ميوه و بازارهاي محلياش. از استالين باجذبهاش.
از سفرم. از خندههاي عميق و شاديهاي واقعيمان. از مستيها و رقصها و آواز خواندنهامان. از دوستيهاي جالب و جديدمان كه هنوز ازشان سيرابيم. از گشتها و پيادهرويهاي طولانيمان در دل شهر. از شبگرديهامان. از عكسها و سلفيها و فيگورها و خندههامان. از هتل لاگژري و لوكسمان و اتاقمان در طبقه يازده با نمايي تمام عيار از تفليسِ زيبا.
از بهترين خارجگرديهايم بود.
۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه
Small world or what?
احتمال ديدن هم زمان يك همكلاسي قديمي و يك همكار حتي در ميدان وليعصر تهران هم احتمال زيادي نيست چه رسد به كشتي اول صبح كاباتاش به بيوك آدا در استانبول!
اشتراک در:
پستها (Atom)