۱۴۰۴ تیر ۴, چهارشنبه

بهاری بود

حالا که جنگ دوازده روزه تمام شده‌ست (اینجایش کمی دلم لرزید که نکند این‌طور و آن‌طور اما فعلا در لذتِ آرام صلح غرقم.) انگار نور به چشم‌هایم برگشته. جای افتادن روی کاناپه و بالا پایین کردن این کانال خبری و آن یکی (عادت مداوم دوازده روز گذشته)، رفتیم خرید کردیم؛ کاهو، بساط مفصل سالاد و هرچه لازم بود برای پختن یک غذای ایرانی بعد از مدت‌ها، عدس‌پلو.
حالا که دارم این چند سطر را می‌نویسم، راه گلویم باز شده، می‌بینم چقدر هوای هلند خوب و دلپذیر شده و خانه را عطر برنج ایرانی برداشته، عطر شالیزار، عطر وطن.

۱۴۰۴ تیر ۳, سه‌شنبه

کاشکی آخر این سوز بهاری باشد

سخت می‌گذرد، خیلی سخت. نقطه تعادل زندگی‌ام به هم خورده. حس‌های متناقض می‌آیند و می‌روند. خبرها و بحث‌های بی‌پایان این جنگِ تا به امروز ۱۲ روزه. پرخبری از هرچه تلخی و بی‌خبری از عزیزان و بی‌خبری و بی‌خبری و تنهایی. انگار زیر هجمه اخبار و اتفاق‌ها در خلا زندگی می‌کنم. تنها و دورافتاده در خانه‌ام و کنار پارتنرم که میخواهد و تلاش می‌کند که همراهم باشد اما نمی‌تواند و نمی‌شود. امروز دوستی با بغض می‌گفت شاید اگر همه نمی‌گذاشتیم و نمی‌رفتیم اینطور نمی‌شد. یعنی می‌شد که بمانیم و حریف باشیم؟ 
مغزم از فکر پر است. فکر اینترنتی که قطع است. فکر جنگنده‌ها که همین حالا از غرب راهی تهران‌اند. فکر تهران. فکر ایران.