۱۳۹۵ مرداد ۱۳, چهارشنبه

کلاغی در ذهن من است، پاره سنگی در دستم...

با دوست ديرين هرگزنديده‌اي از روزمرگي‌ها و گذران عمر مي‌گفتيم و بيشتر مي‌گفتم. از بدوبدوها و از هر لحظه‌اي را زندگي كردن‌ها و از لذت خوشايند خستگي‌هاي بعدش. مي‌گفتم و تعجب مي‌كرد. پرسيد: «از چه چيزي فرار مي‌كني؟ از خودت؟ از تنها ماندن با خودت؟» از خودم؟
پنجره باز است و در سكوت خالص نيمه شب، صداهاي تابستان از حياط به گوش مي‌رسد. دانه‌هاي قرمز پشه‌زدگي پراكنده روي پوستم و خلوت شبانه من و خودم. از خودم مي‌ترسم؟

هیچ نظری موجود نیست: