۱۳۹۵ مرداد ۱۴, پنجشنبه

وقتی از روز "دختر" حرف می زنیم، آیا می دانیم از چه چیزی حرف می زنیم؟


چند سالی ست که روزی از تقویم به نام "دختر" نام گذاری شده است. این روز هم، کنار روزهای مشابه و نه چندان دیرپای دیگری چون "روز زن" و "روز مرد" دارد جای خود را در اذهان باز می کند و افزایش پیام ها و پست های تبریک در این روز خود تاییدی بر این استقبال است. اما آیا آگاهیم این تبریک ها و به رسمیت شناختن روزی به نام "دختر" خواسته یا ناخواسته چه به دنبال دارد؟
1- نقض حق مالکیت زن بر بدن اش: انتخاب روزی به نام "دختر" کنار روزی به نام "زن"، ناخواسته مسئله بکارت در دختران را به ذهن می آورد که به قطع ناقض حق مالکیت زن بر بدن خویش و تعرض به حریم شخصی یک انسان است. تاکیدی که مدام بر طبل تقدس حفظ بکارت و گره زدن آن با عفت و پاکدامنی می کوبد و چیزی نیست جز بازتولید تابوی باکرگی و دیدن آن به عنوان جزئی از هویت یک انسان.
2- پیوند باکرگی و ازدواج: این نگاه از طرفی علاوه بر زیر پا گذاشته شدن خصوصی ترین و درونی تریم حریم شخصی زن به عنوان یک انسان، پیوندی ست بین باکرگی و پدیده ازدواج که خود مسبب محدودیت ها و تابوها و خط قرمزهای شدید منع داشتن رابطه جسمی برای زنان تا پیش از ازدواج است. این نگاه معیوب با روند کاهشی ای که در انگیزه ها برای ازدواج و تشکیل خانواده دیده می شود، نتیجه ای نخواهد داشت جز عقده های شدید جنسی و یا روابط پنهانی ناآگاهانه و بعضا خطرناک.
3- تقویت نگاه سکسیسم: جدای از این تاکیدها و کلیشه سازی های ناخواسته ای که با هر تبریک در ذهن خود می سازیم و برای دوستان خود نیز می فرستیم، نگاه کردن به روزها با تقسیم بندی جنسیتی (زن، مرد و دختر) و نسبت دادن آدم های دور و برمان به این نقش ها با نگاه جنسیتی، ناخواسته سبب تقویت کلیشه های جنسیتی و نگاه سکسیسم می شویم که آثار آشکار آن را می توان در حقوق و فرصتهای نابرابر هر روزه در قوانین، محل کار، محیط خانواده و حتی ساده ترین رفتارها و گفتگوهای روزمره دید.
بارها در عکس العمل هایی که به جوک های جنسیتی یا متن های مردسالارانه یا زن سالارانه نشان داده ام، به حساسیت زیاد متهم شده و داستان رسیده است به "سخت نگیر بابا". اما آیا وقتی آگاه باشیم که با هر پیام تبریک مثلا روزی به نام "دختر" در واقع چه پیامها و تاکیدها و تابوهایی را تایید می کنیم و روانه ذهن یکدیگر می سازیم، مصداق بارزی نیست بر گناه خاموشی به وقت دیدن نابینا و چاه؟

۱۳۹۵ مرداد ۱۳, چهارشنبه

کلاغی در ذهن من است، پاره سنگی در دستم...

با دوست ديرين هرگزنديده‌اي از روزمرگي‌ها و گذران عمر مي‌گفتيم و بيشتر مي‌گفتم. از بدوبدوها و از هر لحظه‌اي را زندگي كردن‌ها و از لذت خوشايند خستگي‌هاي بعدش. مي‌گفتم و تعجب مي‌كرد. پرسيد: «از چه چيزي فرار مي‌كني؟ از خودت؟ از تنها ماندن با خودت؟» از خودم؟
پنجره باز است و در سكوت خالص نيمه شب، صداهاي تابستان از حياط به گوش مي‌رسد. دانه‌هاي قرمز پشه‌زدگي پراكنده روي پوستم و خلوت شبانه من و خودم. از خودم مي‌ترسم؟